اینجا، بدون من

فربد صالحی

کتاب Running Lean: نقشه‌ی راه - یک مثال

این پُست سومین بخش از مجموعه‌ی خلاصه‌ی کتاب Running Lean یا اجرای ناب هستش.

بخش اول: مقدمه

بخش دوم: نقشه‌ی راه - اصول فراگیر

 

یه راه عالی برای درک «اصول فراگیر»ی که در بخش قبل به اونها پرداخته شد، اِعمال اونها روی یه محصول واقعیه. برای اینکه نتیجه‌ی کار به سادگی قابل فهم باشه،‌ به جای یه محصول نرم‌افزاری یا سخت‌افزاری، تصمیم گرفتم از فرآیند نوشتن همین کتاب به عنوان نمونه استفاده کنم. 

 

درک مساله

بعد از اینکه سال ۲۰۰۹ وبلاگ‌نویسی در مورد اجرای‌ ناب رو شروع کردم، چندتا از خواننده‌ها از من خواستن که محتوای وبلاگ رو به صورت کتاب منتشر کنم. می‌دونستم که نوشتن یه کتاب، حتی وقتی که قراره از پُست‌های یه وبلاگ برای این کار استفاده بشه، کار سختیه. 

من با این خواننده‌ها ارتباط برقرار کردم و ازشون پرسیدم که این کتاب با اون‌چیزی که من قبلا تو وبلاگم نوشتم، یا با سایر کتاب‌ها و وبلاگ‌هایی که در این زمینه وجود دارن چه تفاوتی داره؟ در یک کلام، می‌خواستم ببینم «ارزش منحصر‌به‌فرد ارائه‌شده‌» توسط این کتاب نسبت به گزینه‌های موجود چیه. 

چیزی که من فهمیدم این بود که خواننده‌ها هم مثل من با اجرای تکنیک‌های «استارتاپ ناب» مشکل داشتن و پُست‌های وبلاگ من رو به عنوان یه راهنمای قدم به قدم برای اجرای اون تکنیک‌ها میدیدن. 

 

تعریف راه‌حل

بر اساس این دانسته‌ها،‌ من یه روز وقت گذاشتم و یه صفحه‌ی اینترنتی که شامل عنوان و فهرست مطالب و .. بود درست کردم. می‌دونستم که فهرست مطالب، پر ریسک‌ترین قسمتِ نوشتن این کتابه، نه عنوان، جلد و حتی قیمت. اینبار از خواننده‌ها پرسیدم اگه من کتابی با این مطالب بنویسم، حاضرن بخرنش؟ جواب‌هایی که می‌گرفتم به من کمک می‌کرد که فهرست مطالب رو اصلاح کنم.

با وجود جواب‌های دلگرم‌کننده، نوشتن کتاب فقط برای این تعداد خواننده، نشان‌دهنده‌ی «مساله‌ای که ارزش حل‌کردن داشته باشد» نبود. به همین دلیل یه مدتی این اعلان رو گذاشتم و به کارهای شرکتم پرداختم. بعد دوباره به بررسی جواب‌ها پرداختم و وقتی ۱۰۰۰ ایمیل در این مورد دریافت کردم، نوشتن کتاب برام به مساله‌ای که ارزش حل کردن داره تبدیل شد. حداقل می‌دونستم هزینه‌های اولیه‌ام جبران‌ میشن.

 

اعتبارسنجی کیفی

با این حال،‌ هنوز به نظرم اینکه بشینم و کل کتاب رو یکدفعه بنویسم ایده‌ی خوبی نبود. به خاطر همین دنبال ارائه‌ی چیزی بودم تا با استفاده از اون بفهمم که مشتری‌ها چی میخوان، یعنی حداقل محصول پذیرفتنی یا MVP. 

بنابراین از فهرست مطالب به همراه چند نکته‌ی برجسته در زیر هر عنوانش، برای اعلام یه کارگاه آموزشی استفاده کردم. تصمیم گرفتم به جای یه کارگاه مثلا با ۳۰ نفر، ۳ تا کارگاه ۱۰ نفره اجرا کنم تا بتونم خروجی هر کارگاه رو تو کارگاه بعدی بسنجم. 

در نتیجه‌ی موفقیت کارگاه اول،‌ نه‌ تنها کارگاه‌های بعدی رو اجرا کردم، بلکه برای اونها هزینه هم دریافت کردم. بررسی اینکه مشتری‌ها حاضرن پول پرداخت کنن یا نه، اولین شکل از اعتبارسنجی هستش. با هر کارگاه، محتوای ارائه رو بهبود و هزینه‌ی حضور مشتری‌ها رو افزایش می‌دادم تا ببینم مشتری‌ها تا چه حد حاضر به پرداخت هستن. 

حتی بعد از برگزاری کارگاه‌ها و رسیدن به نتایج مطلوب،‌ به جای اینکه بشینم و کل کتاب رو بنویسم، به مشتری‌های بالقوه اعلام کردم که اگه کتاب رو پیش خرید کنن، به جای اینکه ۶ ماه منتظر کتاب بمونن،‌ می‌تونن ۲ فصل از کتاب رو هر ۲ هفته به صورت PDF دریافت کنن. حدود نیمی از اونها با این پیشنهاد موافقت کردن. 

 این چرخه‌های ۲ هفته‌ای به من کمک کرد که از بازخورد مشتری‌ها برای بازنویسی فصل‌ها و بهبود خطاهای تایپی و گرامری استفاده کنم. به این ترتیب نه تنها کتاب بهتری نوشتم، بلکه سرعتم هم افزایش پیدا کرد. 

 

اعتبارسنجی کمّی

بعد از اینکه محتوای کتاب آماده شد، یه طراح رو برای طراحی جلد کتاب استخدام کردم و به انتخاب زیرعنوان‌های مناسب و تصمیم‌گیری در مورد روش مناسب انتشار پرداختم. همینطور یه وبسایت بازاریابی هم راه انداختم. به این اقدامات میشه گفت «اقدام درست، در زمان‌ درست». یعنی الان زمانی بود که باید وقت و هزینه‌ برای این اقدامات صَرف میشد. 

وقتی با یه ناشر بزرگ برای انتشار کتابم صحبت کردم،‌ اونها برای انتشار کتاب علاقه‌ی زیادی نشون دادن. از اونها نظرشون در مورد روشم در نوشتن و فروش کتاب رو پرسیدم و بر خلاف انتظارم، گفتن که آرزو می‌کنن که بیشتر نویسنده‌ها از این روش استفاده کنن. با اینکه اولش برام گیج‌کننده بود، ولی بعد دلیلش رو فهمیدم. این حقیقت که من ۱۰۰۰ نسخه از کتاب رو تونسته بودم بفروشم، ریسک بازار رو برای ناشر کاهش می‌داد. مشابه همین روند رو میشه برای سرمایه‌گذارها و استارتاپ‌ها هم در نظر گرفت. 

 

 

 

کار کتاب تموم شده؟

مثل یه نرم‌افزار بزرگ، کار یه کتاب هم هرگز تموم نمیشه، بلکه فقط منتشر میشه. 

ازونجایی که من این کتاب رو در مورد یه موضوع در حال تکامل نوشتم، کتاب رو فقط یه شروع میشه در نظر گرفت.

  • من هنوز آموخته‌های خام خودم رو تو وبلاگم به اشتراک میذارم. 
  • یه خبرنامه با عنوان «ماهر شدن در اجرای ناب» رو هر دو هفته تهیه می‌کنم.
  • تقاضا برای کارگاه‌های آموزشی من افزایش پیدا کرده.

 

بخش چهارم: مستند کردن طرح - بوم ناب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

آدم حسابی

بعضی مفاهیم خیلی برام ارزشمندن، اما نمی‌تونم تعریف مشخصی براشون ارائه بدم. یعنی توضیحش فقط با مثال برام امکانپذیره. یکی از این مفاهیم «آدم‌حسابی» هستش.

یکی از آرزوهام همیشه این بوده که آدم‌حسابی باشم، با همون معنی‌ای که تو ذهن خودمه، نه ذهن بقیه‌ی افراد. یکی از سختی‌های داشتن همچین آرزوهایی اینه که متر و معیاری برای سنجشش وجود نداره، نه خودت میدونی که چقدر بهش نزدیکی، نه دیگران میتونن در این زمینه کمکی بهت بکنن، چون اصولا تعریف این نوع مفاهیم برای افراد مختلف متفاوته. علاوه بر این، به فرضِ محال، حتی اگه معیارها هم کاملا یکسان باشه، نمیشه مطمئن بود چیزی که دیگران میگن، نظر واقعیشون باشه. 

البته شاید این خیلی هم بد نباشه، یعنی اینطوری آدم بدون توجه به اینکه الان تو کدوم مرحله است و چقدر با هدف فاصله داره، فقط سعی میکنه تا جای ممکن به اون چیزی که مدنظرش هست نزدیکتر بشه. 

تحصیلات دانشگاهی خوب، چهره‌ی خوب، درآمد خوب، شغل خوب، تیپ ظاهری خوب، خانواده‌ی خوب و خیلی چیزای خوب دیگه میتونن در ذهن افراد مختلف نشون دهنده‌ی آدم‌حسابی بودن باشن. از نظر من اما، یه آدم‌حسابی ممکنه هر کدوم از این خوبی‌ها رو داشته باشه، یا حتی همه‌شون رو. ولی ممکنه هیچکدوم رو هم نداشته باشه، یعنی از نظر من اینا ضروری نیست برای اینکه آدم‌حسابی باشی. 

حالا چی ضروریه؟ فقط با مثال میتونم در موردش حرف بزنم. من یه 4-5 باری فیلم «جدایی نادر از سیمین» رو دیدم. «نادر» تو فیلم جدایی... از نظر من آدم‌حسابیه. چون:

1- با وجود اختلاف نظر شدیدی که با یکی از نزدیکانش (همسر) داره، طوری رفتار نمی‌کنه که انگار از اول عمرش از این آدم متنفر بوده، چشم رو نمی‌بنده تا دهانش رو باز کنه و هرچی از دهنش در میاد بگه. یا طوری رفتار نمی‌کنه که انگار اصلا اون شخص رو نمی‌شناسه، یا هیچ وقتِ خوشی باهاش نداشته. در یک کلام: چشم روی همه‌چی نمی‌بنده. خیلی آدم‌حسابی وار هم با مادر‌خانومش حرف میزنه و منطقی براش همه‌چی رو توضیح میده. البته مادر‌خانومش هم با اینکه خیلی کم تو فیلم می‌بینیمش، شمّه‌هایی از آدم‌حسابی بودن رو نشون میده و با وجود اینکه دامادش داره از دخترش جدا میشه، متعصبانه و یک‌جانبه با مساله مواجه نمی‌شه. 

2- با وجود اختلاف و درگیری با کسی که چندان نمی‌شناسه و تازه چند روزه که باهاش آشنا شده، چشم روی مشکلات اون شخص نمی‌بنده و درکش میکنه. وقتی تو دادگاه، خانوم پرستار به قاضی التماس میکنه که واسه شوهرش حکم بازداشت ننویسه، نادر با وجود اینکه طرف مقابل اونها در دادگاهه، از قاضی می‌خواد که مرد رو بازداشت نکنه. 

3- اینکه طرف مقابل چیزی رو نمیدونه یا متوجه نمیشه، بهش اجازه نمیده که هر طور دلش می‌خواد با اون شخص رفتار کنه. وقتی همسرش تو دادگاه ازش می‌پرسه «پدر تو اصلا میفهمه که تو پسرشی؟»، میگه «من که می‌فهمم اون پدرمه». هربار به این جمله فکر می‌کنم، به نظرم میاد باید چقدر آدم حسابی باشی که اینطوری فکر کنی. 

4- خودش رو متعهد به بهتر کردن شرایط می‌دونه، حتی با قدم‌های خیلی کوچیک، کوچیک به اندازه تربیت درست یک نفر از یه جامعه، یعنی دخترش: وقتی تو پمپ بنزین، حتی با وجود بوق‌هایی که ماشین‌های پشتی میزنن، منتظر میمونه تا دخترش بقیه پول رو بگیره و یاد بگیره از حقش دفاع کنه. وقتی از دخترش می‌خواد که جواب درست رو تو امتحان بنویسه، نه جواب اشتباه معلم رو، حتی اگه معلم نمره‌اش رو کم کنه و بهش یاد میده که نباید نتیجه‌ی خوب رو از راه اشتباه به دست آورد. 

5- وقتی میدونه اشتباه کرده، پاسخگوی رفتارش هست، حتی به دخترش. مسئولیت دروغی رو که گفته قبول میکنه. دلایلش رو هم میگه: اینکه قانون مطلقه و نمی‌فهمه که آدم ممکنه تو شرایط عصبانیت یه چیزایی رو یادش بره. میگه به این فکر کرده که اگه می‌رفت زندان، تکلیف پدر پیر و دخترش چی می‌شده. اینارو میگه، با اینکه حدس می‌زنه دخترش احتمالا این حرفا رو درک نمیکنه، حداقل تو اون سن. 

 

یعنی نادر هیج ضعفی نداشت؟ معلومه که داشت: عصبانی شد، یه خانوم حامله رو هل داد، با لجبازی سعی کرد ثابت کنه که نقشی تو مرگِ کودکِ زنِ حامله نداشته و..

ولی به نظر من، آدم‌حسابی بودن به معنی بی‌ضعف و بی‌اشتباه بودن نیست. آدم‌حسابی بودن، با وجود همین ضعف‌ها و اشتباهات معنی پیدا میکنه. فراموش نکنیم، صحبت سر «آدمِ»‌ حسابی بود، نه موجودِ کامل. 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

دوره‌ی مقدماتی data science - مقدمه

 در حال چرخ‌زدن تو اینترنت، به لینک یه دوره‌ی مقدماتی و رایگان در زمینه‌ی "Data Science" با عنوان "introduction to data science" برخوردم که در وبسایت edx.org قرار گرفته و توسط «مایکروسافت» تهیه شده.

معرفی کننده‌ی لینک، خودش فعالِ این حوزه بوده و کیفیت دوره رو تایید کرده. ازونجایی که یه مدتی بود علاقه داشتم شناختی از مفاهیم این حوزه به دست بیارم، تصمیم گرفتم این دوره رو که ویدئویی هستش ببینم و نکاتش رو طی چند پُست یادداشت کنم.

 

 اهداف این دوره:

۱- فهمیدن اینکه Data Science چیه و کسی که تو این زمینه فعالیت میکنه (Data scientist) عملا چه کاری انجام میده؟

۲- آشنایی با روش‌های پایه‌ای کار با داده، اصول تحلیل آماری و یادگیری ماشینی (Machine Learning).

۳- شناخت مهارت‌های لازم برای موفقیت به عنوان یک Data Scientist.

 

چه کسایی از فعالیت در حوزه‌ی Data Science لذت خواهند برد؟

فعالیت در این حوزه، برای افراد علاقه‌مند به حل مسائل پیچیده‌ای که معمولا کسب و کارها باهاش مواجه میشن، می‌تونه لذت‌بخش باشه. کسب و کارها نیاز به پیش‌بینی وقایع دارن و همینطور میخوان بدونن که چطور می‌تونن از داده‌ها برای بهبود وضعیتشون و خلق ارزش بیشتر استفاده کنن.  

همچنین افراد فعال در این حوزه باید قادر به تعامل و همکاری با افرادی با زمینه‌های کاری مختلف باشن، چون Data Scientist های همکار ممکنه از حوزه‌های متنوعی مثل شیمی، بیولوژی، روانشناسی، علوم کامپیوتر و ... اومده باشن. 

 

یک روز کاری معمول برای یه Data Scientist چطور سپری میشه؟

به عنوان یه Data Scientist، اکثریت زمان کاری شما به تعامل با داده‌ها و بررسی اونها سپری میشه. شما داده‌های خام ورودی رو میگیری و سعی می‌کنی که اونها رو به شکلی تغییر بدی که بشه باهاشون خروجی ارزشمندی خلق کرد. 

همچنین کار شما میتونه پاکسازی داده‌های موجود باشه، به نحوی که به داده‌هایی قابل اعتماد و قابل استفاده برای کسب و کارها تبدیل بشن. 

 

مشخصه‌های افرادی که میتونن به عنوان یه Data Scientist موفق بشن چیه؟

۱- کسایی که تجزیه و تحلیل داده‌ها رو کار جالبی میدونن و کنجکاون که بدونن چطور میشه از داده‌ها برای بهبود کسب و کارها استفاده کرد.

۲- افرادی که یادگیری‌شون سریعه و توانایی خوبی در ترکیب روش‌های مختلف برای حل مساله دارن. میدونن که برای رسیدن به چیزی که دنبالشن، باید چه سوالایی بپرسن.

۳- اونایی که بتونن خودشون رو با تکنولوژی‌های جدید سازگار کنن، چون هر روز روش‌ها و الگوریتم‌های جدیدی برای کار با داده‌ها ارائه میشه.

۴- و افرادی که علاقه‌مند به ایجاد خروجی‌های تصویری از داده‌ها، مثل نمودارها هستن.

 

داشتن چه مهارت‌هایی برای تبدیل شدن به یه Data Scientist موفق کلیدی هستش؟

چندتا مهارت پایه‌ای وجود داره که به طور روزانه مورد استفاده قرار می‌گیره: آمار، ریاضیات، بعضی زبان‌های برنامه‌نویسی مثل "R" و «پایتون» و  بعضی ابزارهای تصویرسازی از داده‌ها مثل «اکسل» و بعضی کتابخانه‌های زبان برنامه‌نویسی پایتون.

همینطور داشتن مهارت‌های نرم مثل توانایی برقراری ارتباط قوی با اشخاص کمک زیادی می‌کنه.

 

چه توصیه‌هایی به Data Scientist های مشتاقی که در ابتدای مسیر کاری‌شون هستن میشه داشت؟ 

۱- سعی کنن با هدف یادگیری، تو پروژه‌هایی که براشون جالبه با افراد موفق در این زمینه همکاری کنن. 

۲- سعی کنن روش‌های اصولی کار با داده‌ها رو یاد بگیرن و برای رسیدن به نتیجه‌ی خوب منتظر شانس و اتفاق نباشن.

۳- سعی کنن با جامعه‌ی data scientist ها در ارتباط باشن و آموخته‌های خودشون رو به اشتراک بذارن و روش‌های بهتر برای انجام کارها رو از دیگران یاد بگیرن.

 

 

بخش دوم - مقدمه‌ای بر داده‌ها

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

کتاب Running Lean: نقشه‌ی راه - اصول فراگیر

این پُست دومین بخش از مجموعه‌ی خلاصه‌ی کتاب Running Lean یا اجرای ناب هستش.

بخش اول - مقدمه

 

اصول فراگیر

برای اینکه از یک «شیوه‌ی کلی» بتونیم بدرستی استفاده کنیم، در ابتدا نیاز داریم که تفاوت بین «اصول» و «روش‌ها» رو درک کنیم. 

اصول نشون میدن که «چه کارهایی» باید انجام بدیم. روش‌ها نشون میدن که «چطور» باید اون کارها رو انجام بدیم. 

اجرای ناب رو در سه گام میشه خلاصه کرد:

۱- جزئیات «طرح اولیه» خودتون رو مشخص و مستند کنید.

۲- پرریسک‌ترین بخش‌های طرح خودتون رو بشناسید.

۳- به طور ساختارمند طرح خودتون رو مورد آزمایش قرار بدید. 

 

گام اول: جزئیات طرح اولیه‌ی خودتون رو مشخص و مستند کنید

اکثر افراد ایده‌هایی که به ذهنشون میرسه رو نادیده میگیرن، اما کارآفرین‌ها سعی میکنن ایده‌هاشون رو اجرایی کنن. عزم و اشتیاق برای اجرایی کردن یه ایده لازمه، اما بدون بررسی‌های لازم، تعصب جای ایمان به موفقیت رو میگیره. به خصوص که کارآفرین‌ها معمولا زیادی به ایده‌هاشون خوش‌بین هستن. اونها کارشون رو با یه چشم‌انداز اولیه‌ی قدرتمند و یه طرح اولیه برای پیاده‌کردن اون چشم‌انداز شروع میکنن. اما متاسفانه بیشتر مواقع این طرح‌های اولیه جواب نمیدن.

اکثر بنیان‌گذارای استارتاپ‌ها، ایده‌هاشون رو فقط تو ذهن خودشون نگه میدارن، اما گام اول باید نوشتن چشم‌انداز اولیه و به اشتراک گذاشتن اون با حداقل یک نفر دیگه باشه.

رسم بر اینه که برای این منظور از «بیزینس پلن» (Business Plan) استفاده میشه که نوشتنش کار خوبی برای یه کارآفرین محسوب میشه، اما کارآفرین رو از مزایای صحبت با اشخاص دیگه بهره‌مند نمی‌کنه. علاوه‌براین،‌ ازونجایی که در بیشتر مواقع احتمال اینکه ثابت بشه یه طرح‌ اولیه خوب نیست زیاده، اینکه بر مبنای یه فرضیه‌ی تایید نشده وقت زیادی روی یه بیزینس پلن مثلا ۶۰ صفحه‌ای گذاشته بشه یه‌جور اتلاف وقت هستش.

پیشنهاد من استفاده از «نمودار تک‌صفحه‌ای بیزینس مدل» یا بوم ناب (Lean Canvas) هستش:

 

 

دلایل علاقه‌ی من به این چارچوب:

۱- سرعت: در مقایسه با بیزینس پلن خیلی سریع‌تر میشه آماده‌اش کرد.

۲- اختصار: باعث میشه کلمه‌ها خیلی با دقت انتخاب بشن و بیانگر منظور اصلی باشن. 

۳- قابلیت حمل آسان: اشتراک‌گذاری اون با دیگران راحته، در نتیجه تعداد بیشتری از افراد می‌بیننش و احتمالا بازخوردهای بیشتری دریافت میشه.

 

بخش‌های مختلف این چارچوب در بخش‌های بعدی بررسی میشه. اما نکته‌ی مهم در این لحظه اینه: اگه به تصویر بالا دقت کنید متوجه میشید که به بخش راه‌حل (Solution) کمتر از یک نهم فضا اختصاص داده شده. چون به عنوان کارآفرین، ما بیشتر به بخش راه‌حل علاقه‌مندیم و علتش هم طبیعتا اینه که تخصص ما بیشتر در این بخش هستش. اما:

مشتری‌ها به راه‌حل شما علاقه‌ای ندارن. اونا میخوان مشکلشون حل بشه. 

بنابراین دنبال راه‌حل بودن برای مساله‌ای که اهمیت چندانی واسه کسی نداره در واقع یکجور اتلاف وقته. 

 

گام دوم: پرریسک‌ترین بخش‌های طرح خودتون رو بشناسید

استارتاپ‌ها، کسب‌و‌کارهای پر‌ریسکی هستن و وظیفه‌ی اصلی ما به عنوان یه کارآفرین اینه که به طور ساختارمند ریسک‌های استارتاپ خودمون رو با گذشت زمان حذف کنیم.

بزرگ‌ترین ریسک برای بیشتر استارتاپ‌ها، ساخت چیزیه که کسی نمیخوادش.

با وجود اینکه پرریسک‌ترین بخش در محصولات مختلف متفاوته، در بیشتر مواقع اینکه استارتاپ شما در چه مرحله‌ای قرار داره در تعیین بخش پرریسک تاثیر زیادی داره. اما یه استارتاپ شامل چه مراحلیه؟ در ادامه بررسی می‌کنیم.

 

سه مرحله‌ی یک استارتاپ:

۱- سازگاری مساله/راه‌حل (Problem/Solution Fit)

۲- سازگاری مساله/بازار (Problem/Market Fit)

۳- افزایش اندازه (Scale)

 

مرحله‌ی اول استارتاپ: تناسب مساله/راه‌حل

سوال کلیدی: آیا مساله‌ای وجود دارد که ارزش حل کردن داشته باشد؟

قبل از صَرف ماه‌ها و حتی سال‌ها برای ایجاد یک راه‌حل، باید جواب سوال بالا رو پیدا کرد. چون ایده‌ها ارزان هستند و اجرایی کردن آنها بسیار پرهزینه. 

با استفاده از ۳ پرسش میشه به پاسخ سوال کلیدی فوق رسید: ۱- مشتری‌ها چنین مساله‌ای دارن؟ ۲- مشتری‌ها حاضرن برای دریافت راه‌حل این مساله هزینه کنن؟ ۳- این مساله قابل حله؟

نتیجه‌ی این مرحله، رسیدن به یه محصول قابل ارائه به مشتری با حداقل ویژگی‌ها هستش که «حداقل محصول پذیرفتنی» یا "MVP" نامیده میشه. (Minimum Viable Product)

 

مرحله‌ی دوم استارتاپ: تناسب محصول/بازار

سوال کلیدی: آیا مشتریان از محصول من راضی اند؟ 

بعد از ساخت MVP، حالا باید ببینیم که راه‌حل ما مساله‌ی مشتری رو حل می‌کنه؟

رسیدن به تناسب محصول/بازار اولین نقطه‌ی عطف مهم برای یه استارتاپه. در این مرحله طرح شما داره شروع به کار می‌کنه:  شما در حال جذب و حفظ مشتری‌‌ها و کسب درآمد از طریق اونها خواهید بود. 

 

مرحله‌ی سوم استارتاپ: افزایش اندازه

سوال کلیدی: چطور به رشد شتاب بدم؟

بعد از تناسب محصول/بازار، معمولا یه سطحی از موفقیت تضمین‌شده خواهد بود. در این مرحله روی رشد یا افزایش اندازه‌ی بیزینس مدل‌مون متمرکز میشیم.

 

تحول (Pivot) و بهینه‌سازی (Optimization)

رسیدن به تناسب محصول/بازار، کاملا بر روی راهکار (strategy) و روش‌ها (tactics) تاثیرگذاره. بنابراین تقسیم مراحل استارتاپ به «قبل از تناسب محصول/بازار» و «بعد از تناسب محصول/بازار» کار معقولیه.

قبل از این مرحله، تمرکز استارتاپ بر روی یادگیری و تحوله. بعد از این مرحله،‌ تمرکز به رشد و بهینه‌سازی منتقل میشه.

«تحول» به پیدا کردن طرحی که جواب بده ارتباط پیدا میکنه، در حالیکه «بهینه‌سازی» به شتاب‌دهی رشدِ طرحی که جواب داده مربوطه. 

برای اینکه به حداکثر یادگیری برسیم، باید به جای تغییرات تدریجی، به دنبال تغییرات برجسته باشیم. مثلا به جای تغییر رنگ یه دکمه، ‌کل صفحه‌ی اصلی رو تغییر بدیم. همچنین به جای اینکه «پیشنهاد با ارزش منحصر‌به‌فرد» یا "UVP" خودمون (Unique Value Proposition) رو فقط با یک گروه از مشتریان آزمایش کنیم، UVP های مختلف رو با گروه‌های مختلفی از مشتریان آزمایش کنیم.

 

گام سوم: به طور ساختارمند طرح خودتون رو مورد آزمایش قرار بدید

بعد از اینکه طرح اولیه‌تون رو مستند و ریسک‌های شروع‌تون رو رتبه‌بندی کردید،‌ شما آماده‌اید که طرح‌تون رو به طور ساختارمند آزمایش کنید. در «استارتاپ ناب» این کار با اجرای دنباله‌ای از آزمایش‌ها (experiments) انجام میشه.

آزمایش به چه معنیه؟

به هر «چرخش» به دور «حلقه‌‌»ی "validated learning loop" یا "Build-Measure-Learn loop" که در تصویر زیر مشاهده می‌کنید، یک آزمایش گفته میشه: 

 

آزمایش از مرحله‌ی ساخت (Build)، و با مجموعه‌ای از ایده‌ها به منظور سنجش یه فرضیه شروع میشه. خروجی این مرحله چیزیه که با استفاده از کدها، صفحه نخست و .. ساخته شده (Product). این خروجی در اختیار مشتری‌ها قرار می‌گیره. پاسخی که مشتری‌ها میدن، داده‌های «کمّی» و «کیفی» رو در اختیار ما میذاره (Data). با استفاده از این داده‌ها و سنجش اونها، آموخته‌هایی کسب می‌کنیم (Learn). به این ترتیب فرضیه تایید یا رد میشه. خروجی آموخته‌ها میتونه ایده‌های جدیدی باشه (Ideas). این یه آزمایش بود. به اجرای پشتِ سرِ هم آزمایش‌ها به منظور رسیدن به یه هدف مشخص، مثلا تناسب محصول/بازار، «تکرار» (iteration) گفته میشه.در شکل زیر، تکراری که در این کتاب مورد استفاده قرار میگیره نشون داده شده:

 

در تصویر بالا،‌ از دو مرحله‌ی اول یعنی «فهم مساله» و «تعریف راه‌حل»، برای رسیدن به تناسب مساله/راه‌حل استفاده میشه. بعد، با هدف رسیدن به تناسب محصول/بازار، با استفاده از مفهوم تکرار بررسی می‌کنیم که مردم چیزی که ما ساختیم رو می‌خوان یا نه که با رویکرد دو مرحله‌ای انجام میشه: اول کیفی (micro-scale) و بعد کمّی (macro-scale).

 

 

بخش سوم: نقشه‌ی راه - یک مثال

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

حرکت یا جابه‌جایی

 

 

بیشتر مواقع، وقتی با همکارا یا دوستایی که باهاشون ارتباط نزدیک دارم و اونها هم مثل من کارمند شرکت یا سازمانی هستن، در مورد کار و شرایطش صحبت می‌کنم، معمولا چند تا موضوع به عنوان علت نارضایتی از کار مطرح میشه. 

اولین موضوع خودِ «کارمندی» هستش. بطوریکه صِرف کار کردن در جایی که خودت مالک و در راس هرمش نباشی، معادل با «استثمار شدن» در نظر گرفته میشه. معمولا هم عبارت «کار رو ما می‌کنیم و سود رو شخص دیگه‌ای می‌بره» در این قسمت بحث زیاد شنیده میشه.  

دومین موضوعِ نارضایتی، «صبح زود بیدار شدن» هستش، یا اینکه باید در ساعت معینی ورود و خروج کارمند ثبت بشه. اینجای بحث معمولا گفته میشه که «زمان آدم باید در اختیار خودش باشه و دیگران نباید واسه آدم تعیین تکلیف کنن».

موضوع سوم هم معمولا به «مجری اوامر دیگران بودن» مربوطه. اینجا مساله‌ی اصلی اینطور مطرح میشه که «تصمیم‌گیر نهایی و اصلی اشخاص دیگه‌ای هستن و ما فقط باید تصمیمات اونارو اجرا کنیم».

اما خوب یا بد، من با خودِ «کارمند بودن» مشکل ندارم و می‌تونم مزایایی هم براش در نظر بگیرم. اگه من مالک کسب و کار یا سازمانی باشم، طبیعتا باید نگران سود و زیانش باشم و اگه تو پُست‌های مدیریتی رده‌بالاش حضور داشته باشم، بیشتر زمانم صَرف جلسه‌ها و بحث‌ها و .. خواهد شد. ممکنه این نوع کار مورد علاقه‌ی خیلی‌ها باشه، ولی برای افرادی مثل من که علاقه به حضور در بخش‌های فنی کار دارن و دوست دارن تو این بخش پیشرفت دائمی داشته باشن و به اصطلاح فُسیل نشن، کارمندی انتخاب بهتریه. البته با فرض اینکه تو محل مناسبی کار کنم، چون مسلما همه‌ی سازمان‌ها و شرکت‌ها شرایط مناسب رو برای کارمندهاشون فراهم نمی‌کنن. اینکه شرایط مناسب به چی میشه گفت، خودش جای بحث زیادی داره.

در مورد صبح زود بیدار شدن و ساعتِ مشخصِ ورود و خروج هم اولا، با اینکه صبح‌ها گاهی بیدار شدن واقعا سخته، به خصوص برای من که بیشترِ شبها تا دیروقت بیدارم، اما بعد از اینکه اون خواب‌آلودگی اولیه رفع میشه، از اینکه روز رو زودتر شروع می‌کنم راضی هستم و نسبت به روزایی که تعطیله و مثلا ساعت ۹ الی ۹:۳۰ بیدار میشم حس بهتری دارم. به نظرم اجبار به ورود و خروج در ساعت‌های مشخص،‌ حتی اگه صبح خیلی زود هم آدم بیدار نشه، نظم خوبی به زندگی میده و میشه برنامه‌ریزی بهتری برای طول روز داشت.  نکته‌ی دوم در اینجا هم این هستش که من خیلی مطمئن نیستم که اگه کار واسه خودم باشه و کارمند نباشم، بتونم خیلی دلبخواهی و دیروقت از خواب بیدار بشم. چون به نظرم اتفاقا در اون شرایط مسئولیت بیشتری به عهده‌ی من خواهد بود و گاهی لازمه حتی زودتر از کارمندها در محل کار حاضر بشم. البته اگه هدف رشد و پیشرفتِ کار و موفقیت باشه.

اما موضوع اجرای دستورات دیگران، به نظرم جای بحث بیشتری داره. مشکل اونجاست که مجبور باشی با آدم‌های ضعیف کار کنی و کارهایی انجام بدی که بهشون اعتقادی نداری و حتی کاملا اشتباه میدونی. اما اگه یه شخص قوی و واقعا آگاه مسئولیت تصمیم‌گیری و نشون دادن راه رو به عهده داشته باشه، واقعا نعمت بزرگیه. آدم کلی میتونه از تصمیمات، شخصیت، طرز فکر و بینش اون شخص دانش کسب کنه و حتی اگه قرار باشه در آینده مسئولیت یه کسب و کار رو به عهده بگیره، بعد از چند سال کسب تجربه در کار با همچین شخصی به فرد موفق‌تری تبدیل میشه. 

اتفاقا یکی از مشکلات الانِ سازمان‌ها و بخصوص ادارات دولتی به نظر من همینه که افرادی که الان خودشون تصمیم‌گیر و مدیر هستن،‌ قبلا سابقه‌ی کار با افراد بزرگ و با تجربه رو تو اون پُست نداشتن. حالا یا خودشون از اداره، سازمان یا واحد دیگه‌ای یک دفعه به اون پُست رسیدن، یا مدیرای قبلیشون. و این چرخه‌ی کار با آدم‌های ضعیف و عدم رشد، همینطور با منی که الان تو اون واحد کارمند هستم ادامه پیدا میکنه. 

 

بنابراین اینا مشکل اصلی من در کار نیست. پس مشکل من چیه؟

 همیشه یکی از آمارهای بحث‌برانگیز، «زمان کار مفید» در محیط‌های کار ایرانه. مثلا میگن هر ایرانی به طور متوسط x دقیقه در روز کار مفید انجام میده، و معمولا این x‌ عدد کوچکیه. اوایل این اعداد و ارقام برام عجیب بود. ولی بعد از چند سال کار متوجه شدم که مشکل کجاست. واقعا شاید خیلی از شاغلین اکثر ساعات کاری بیکار نباشن، منتها خروجی کار اونها در انتهای روز میشه اون x دقیقه. شاید مثال راحتش، تفاوت مفهوم «حرکت» و «جابه‌جایی» تو فیزیک باشه: 

 

همونطور که تو تصویر بالا مشخصه، مسیر حرکت (خط سبز) خیلی طولانی‌تر از میزان جابه‌جایی (فلش مشکی) هستش. یکی از ویژگی‌های شغل مطلوب من اینه که تا جای ممکن این دو تا پارامتر به هم نزدیک باشن. یعنی همیشه این حس رو داشته باشم که هر فعالیتی که دارم انجام میدم، در کیفیت محصول یا خدمت نهایی که قراره ارائه بشه تاثیر داره و بیهوده نیست. 

یک نکته‌ی دیگه اینکه، بارها شنیدیم که ژاپنی‌ها و آلمانی‌ها بعد از جنگ جهانی دوم که مملکتشون با خاک یکسان شده بود،‌ با کار زیاد و توقع کم، به جایگاه عالی فعلی‌شون رسیدن. حتی مقامات عالیرتبه کشور هم بارها گفتن که الان وقتیه که ایرانی‌ها مثلا بدون توقع افزایشِ حقوق، به جای ۸ ساعت، روزی ۱۲ ساعت کار کنن. من به بقیه بحث‌هایی که اینجا میتونه مطرح بشه کار ندارم، فقط اینو میخوام بگم که واقعا چند درصد شاغلین ما دارن کاری انجام میدن که اگه ۵ سال روزی ۱۲ ساعت کار کنن و حقوق همون ۸ ساعت رو دریافت کنن، مملکت پیشرفت محسوسی کنه؟ واقعا شرکت تو جلسه، همایش، نامه‌نگاری، آمار در آوردن و آمارسازی،‌ ثبت این فعالیت‌ها تو وبسایت‌ها و ..کارهایی هستن که اگه مثلا هر روز ۴ ساعت بیشتر انجامشون بدیم، قراره تفاوت چشمگیری ایجاد بشه؟ اصلا خود من الان میخوام ۲۰ ساعت در روز کار کنم. اصلا چیکار باید بکنم؟ هدف چیه؟ راه رسیدن به اون هدف چیه؟

یکی دیگه از پارامترها برای شغل مورد علاقه‌‌ی من، روشن بودن اهدافش و داشتن مسیر و برنامه‌ی مشخص برای رسیدن به اون اهدافه. به طوری که من بدونم اگه امروز بیشتر کار کنم، به هدف نزدیک‌تر خواهم شد، و بدونم اگه بخوام به هدف نزدیک‌تر بشم، باید چه کاری انجام بدم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

کتاب Running Lean: مقدمه

کتاب "Running Lean" که در ایران با عنوان «اجرای ناب» شناخته میشه، توسط "Ash Maurya" نوشته شده. نسخه اول این کتاب در سال ۲۰۱۱ و ویرایش دومش یک سال بعد منتشر شد.

 

 

 

این کتاب به فارسی ترجمه شده. اما من اینجا سعی می‌کنم خلاصه‌ای از هر فصل کتاب رو که برای خودم جالب و کاربردی بوده، با زبانی که مفهوم اصلی متن رو برسونه تو چندتا پُست جداگانه یادداشت کنم. این بخش اول هستش و مربوط به مقدمه کتاب.

 

 Running Lean چیه؟

از هر ۳ استارتاپ موفق، ۲ استارتاپ اعلام کردن که طرح اولیه‌ی خودشون رو تغییر جدی دادن. این تغییرات در بیشتر مواقع دلبخواهی، شهودی و یا شانسی بوده. Running Lean یه فرآیند سیستماتیک برای تغییر مکرر از طرح موجود به طرحی هستش که جواب بده، قبل از اینکه منابع در دسترس به پایان برسن.

 

چه چیز کار استارتاپ‌ها رو سخت میکنه؟

اول اینکه یه تصور غلطی در مورد نحوه ساخت محصول موفق وجود داره و اون هم این هستش که شیوه‌ی ساخت اونها  یک دفعه به سازنده‌هاشون الهام میشه. در حالیکه خیلی‌ از محصولات موفق از جمله «آیپد» معروف، بنا به قول «استیو جابز» نتیجه‌ی سالها کار و تغییرات تدریجی سخت‌افزاری و نرم‌افزاری بودن و بعضی‌ از این تغییرات هم با شکست همراه بوده.

دوم اینکه روش کلاسیک کارِ محصول‌محور به این صورته که سازنده‌ها در مرحله جمع‌آوری نیازمندی‌ها با تعدادی از مشتری‌ها در ارتباط هستن، اما بعدش سنجش کار توسط مشتری رو تا حد زیادی تا بعد از انتشار محصول متوقف میکنن. به این ترتیب احتمال زیادی وجود داره که بین اون‌ چیزی که مشتری می‌خواد و مجصولی که ساخته میشه فاصله زیادی وجود داشته باشه. 

و در نهایت، درسته که همه‌ی جواب‌ها پیش مشتری‌هاست، اما درک جواب درست از جوابی که اونا میدن کار راحتی نیست. نقل قولی از «هنری فورد» (موسس شرکت خودروسازی فورد و مخترع خط تولید صنعتی) هست که میگه: 

اگه از مردم می‌پرسیدم که چی می‌خوان،‌ جوابشون اسب‌های سریع‌تر می‌بود.

مهمه که بتونیم نیاز به چیزی سریع‌تر رو از عبارت اسب‌های سریع‌تر دریافت کنیم. در واقع مشتری مشکلش رو بیان می‌کنه، این وظیفه ماست که راه‌حلش رو پیدا کنیم. استیو جابز میگه:

این وظیفه‌ی مشتری نیست که بدونه چی لازم داره. 

 

راه بهتری وجود داره؟

Running Lean راهی بهتر و سریع‌تر برای ارزیابی ایده‌های جدید برای محصول و ساخت محصولاتی موفقه. سه نمونه از مهمترین مفاهیم Running Lean عبارتند از:

 

۱- توسعه مشتری (Customer Development)

منظور دریافت بازخورد‌های مداوم از مشتری، در حین توسعه‌ی محصوله.

 

۲- استارتاپ ناب (Lean Statrtup)

کلمه‌ی ناب (Lean)، معمولا به اشتباه معادل با «ارزان بودن» در نظر گرفته میشه. در حالیکه ناب بودن در اینجا اساسا به معنی جلوگیری از اتلاف منابع و کارآمد بودنه و پول فقط یکی از اون منابع هستش. در واقع در یک استارتاپ ناب،‌ ما تلاش می‌کنیم که از منبع کمیاب خودمون که زمان هستش، به طور بهینه استفاده کنیم. به طور خاص، هدف ما اینه که در بازه‌های زمانی معین، دانسته‌هامون درباره‌ی مشتری‌ها به بالاترین حد ممکن برسه. 

 

۳- Bootstrapping

معمولا روش‌هایی که با هدف کاهش بدهی خارجی یا سرمایه دریافتی، از بانک‌ها یا سرمایه‌گذاران مورد استفاده قرار می‌گیره، به عنوان bootstrapping شناخته میشه. یه تعریف دیگه‌اش سرمایه‌گذاری با استفاده از درآمدهای کسب شده از مشتری‌هاست. اما شاید یه تعریف خوب براش این باشه: کار درست، در زمان درست. در هر لحظه، فقط یه تعداد کار هستش که انجامشون مهمه. استارتاپ‌ها نیاز دارن که فقط روی همون کارها تمرکز کنن و بقیه رو نادیده بگیرن.

 

چند نکته

۱- معمولا بین کسایی که برای اولین‌بار قصد دارن کارآفرینی کنن یه ترس مشترک وجود داره: ایده‌ی عالی اونها توسط دیگران دزدیده بشه. اما واقعیت اینه که اولا بیشتر افراد در مراحل اولیه یک ایده قادر به تشخیص پتانسیل اون ایده نیستن، و نکته دوم که مهم‌تره اینه که کسی به اون ایده اهمیت نمیده.

 

۲- شما ممکنه چند سال از عمرتون رو صرف یه استارتاپ کنید، بنابراین بهتره که راهی مناسب و سریع برای ارزیابی اولیه ایده‌تون داشته باشید. زندگی کوتاه‌تر از اونه که چیزی بسازید که کسی نمی‌خوادش.

 

۳- درسته که شنیدن صدای مشتری مهمه، ولی باید روشش رو هم بلد باشیم. اگه تعریف روشنی از جامعه مشتریان هدف نداشته باشیم و ندونیم که بازخوردهای دریافتی رو چطور اولویت‌بندی کنیم، ممکنه مجموعه‌ای از ویژگی‌ها رو به محصولمون اضافه کنیم که فقط یه بار و توسط یه مشتری استفاده میشه.

 

 

بخش دوم: نقشه‌ی راه - اصول فراگیر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

هزینه

چند برابر شدن ناگهانی قیمت‌ها، چه دلار و سکه، چه خودرو و خانه، چندین بار در دهه‌های اخیر اتفاق افتاده و به نظر میاد باید عادت کنیم که هر چند سال یکبار باهاش مواجه بشیم، هر چند که واقعا کار سختیه. مسلما همه از اثرات منفی اقتصادی، اجتماعی و حتی روحی و روانی این اتفاق روی افراد جامعه زیاد خوندیم و شنیدیم و به قدر کافی ازش اطلاع داریم. 

اما این گرانی‌ها و به تعبیری واقعی شدن قیمت‌ها، یه مزایایی با خودش به همراه آورده که البته تو یه اقتصاد سالم،‌ باید طی یه روال نرمال و طبیعی بدست میومد، نه با این شوک‌های عجیب و غریب قیمتی. یکی از این مزیت‌ها به نظر من، درک ارزش دارایی‌ها و تلاش برای حفظ و مراقبت ازونهاست.

به عنوان مثال با افزایش قیمت ارزهای خارجی، حالا دیگه به‌ راحتی گذشته نمیشه گوشی‌های تلفن همراه و لپ‌تاپ‌های قدیمی‌ رو کنار گذاشت و مدل‌های جدیدشون رو خرید. قبل از این تا یه مشکلی برای ابزارها پیش میومد، گزینه تعمیر و تعویض قطعه کمتر مطرح بود و بیشتر مایل به خرید دستگاه جدید بودیم. اما الان خیلی‌ها حتی گوشی‌هایی که چند سال کنار گذاشته بودن رو پیدا کردن و ازشون استفاده می‌کنن. 

خود من هم رَم و هارد لپ‌تاپ رو عوض کردم و از اینکه لازم نشده یه جدیدش رو بخرم شدیدا خوشنودم. خیلی هم حواسم هستش که مشکلی واسش پیش نیاد، چون اون لپ تاپی که کار من رو راه بندازه رو الان باید با وام بانکی بخرم. خیلی‌هارو هم دیدم که دنبال لپ‌تاپ کار کرده‌ی سالم و تمیز هستن که با قیمت مناسب‌تر میشه خرید. 

کلا وقتی برای بدست آوردن چیزی هزینه میدیم، قدر و ارزش اون رو بیشتر می‌دونیم. خیلی هم مواظبیم که اون چیزی رو که با صرف هزینه‌های مادی یا معنوی به دست آوردیم رو راحت از دست ندیم. برعکس، وقتی شخصی یا سیستمی خیلی راحت چیزی رو به ما بده که اصلا به داشتنش فکر نکردیم، نبودش رو حس نکردیم و آرزوی داشتنش در تک‌تک سلول‌های وجودمون شعله‌‌ور نشده، نه قدردان خواهیم بود، نه تلاشی برای حفظش خواهیم کرد.

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

آنها که مانده‌اند

 

 

 

«ساختن همیشه سخت‌تر از رفتنه،‌ به همین دلیل اکثر آدم‌ها وقتی خونه‌شون خراب میشه به جای ساختن ترجیح میدن به یه خونه‌ی آباد برن، وقتی شهرشون خراب میشه مهاجرت کنن و وقتی تیمشون به سمت بحران میره یه پیراهن جدید بپوشن». این پاراگرافِ آغازین متنی در مورد «مارکو رویس (Marco Reus)» بازیکن آلمانی موفق تیم فوتبال «دورتموند» هستش که تو برنامه‌ی «فوتبال ۱۲۰» شبکه‌ی ورزش خونده شد و کاملش رو می‌تونید تو ویدئوی بالا بشنوید.

حتی قبل از تعطیلی برنامه‌ی «۹۰» عادل فردوسی‌پور، من «فوتبال ۱۲۰» رو به «۹۰» ترجیح می‌دادم، تهیه کننده‌اش خود عادل فردوسی‌پوره و علاوه بر اینکه کیفیت ساخت برنامه بالاست، پرداختنش به فوتبال اروپا باعث میشه به جای حواشی خسته‌کننده و پر رنگ‌تر از متنِ فوتبال ایران، طرفدارای فوتبال از یه برنامه با کیفیت لذت ببرن. 

بار اولی که این آیتم رو دیدم، موقع پخش تلویزیونیش بود. با این شروع کوبنده‌ به نظرم رسید که متنش فراتر از یه آیتم فوتبالیه. بعد از برنامه، از اینترنت پیداش کردم و دوباره بهش گوش کردم و تقریبا مطمئن شدم. حدس می‌زنم که نوشته‌ی خود فردوسی‌پور بوده، یا اگه خودش هم ننوشته یجورایی حرفِ دلش بوده: اینکه با همه‌ی مشکلات مونده و ساخته و نرفته جای دیگه.

چندتا نکته در این مورد به ذهنم می‌رسه. اول اینکه بعضی‌ها مثل من احساس می‌کنن موندن و نموندنشون تفاوت خاصی نداره. من اونقدر آدم برجسته و تاثیرگذاری نیستم، یا اونقدر کار منحصر به فردی انجام نمی‌دم که اگه نباشم خلائی احساس بشه. شاید اگه شرایط طور دیگه‌ای بود یا خودم تلاش بیشتری می‌کردم، می‌تونستم همچین کسی بشم، شاید همه بتونن البته، ولی فعلا این‌طوریه. همونطور که تو انتهای همین ویدئو گفته میشه: «یه کندوی موفق نیاز به یه زنبور ملکه داره... مارکو رویس واسه موفقیت همه‌کار میکنه و هیچوقت بیرون کندو دنبال خوشبختی نمی‌گرده». من ولی احساس نمی‌کنم زنبور ملکه باشم، من همون زنبور کارگرم و زنبور کارگر هم حداقل الان به تعداد زیادی وجود داره. 

نکته بعد اینکه مارکو رویس موند تو دورتموند، چون احتمالا باشگاه، سرمربی، هم‌تیمی‌ها و طرفدارای تیم رو با خودش همسو و هم‌جهت دید. یعنی اینطور نبوده که احساس کنه تک و تنها بین اطرافیانش مونده و هر چقدر سعی میکنه نمی‌تونه دیگران رو تهییج کنه. یا دیده که بقیه سعی میکنن به هم کمک کنن تا به موفقیت برسن، نه اینکه جلوی هم سد و مانع ایجاد کنن. فرض کنید یه مسیر خیلی طولانی رو با اتوبوسی طی می‌کنید که اسقاطیه و سیستم تهویه هوای درستی نداره و شما روزا دارید از گرما خفه می‌شید و شب‌ها از سرما نمی‌تونید بخوابید، مرتب پنچر میشه و نیاز به توقف‌های طولانی برای عیب‌یابی هم داره. شما احتمال می‌دید که ممکنه مسیر رو خیلی خیلی دیرتر و سخت‌تر از بقیه اتوبوس‌ها طی کنید.

ولی مشکل اصلی اینا نیست، چون همه این‌ها فقط ممکنه زمان رسیدن به مقصد رو بیشتر و شرایط رسیدن رو سخت‌تر کنه. آدم میتونه بگه اشکال نداره، ما از اول تو همین اتوبوس بودیم، همسفرها آشنا هستن، اینا همه‌ش خاطره میشه و ... . یا اینکه با خودتون بگید برم تو یه اتوبوس دیگه کسی رو نمی‌شناسم، حرف مشترکی باهاشون ندارم، ممکنه جای خالی نباشه و مجبور شم روی زمین بشینم و.. .

به نظر من مشکل اصلی اینجاست که وقتی تو این اتوبوس نشستی و فکر می‌کنی داری به سمت شمال میری و راننده و کمک‌هاش هم مرتبا ادعای نزدیک‌تر شدن به مقصد رو دارن، کم کم از شواهد متوجه میشی اتوبوس داره به سمت جنوب میره. ضمن اینکه به رانندگی راننده‌ها و کمک‌هاشون هم اعتماد نداری، چون می‌بینی موقع رانندگی چُرت می‌زنن و هر آن احتمال داره که اتوبوس رو تو دره بندازن. اصلا هم توجهی به حرفای تو و بقیه مسافرها که مسیر رو بهتر می‌شناسن و می‌خوان کمک کنن ندارن و گاها عصبانی هم میشن. 

نکته آخر هم اینکه، از مارکو رویس تو باشگاهش همون کاری رو میخوان که توش مهارت داره. یعنی تو زمین بازی درستی هستش و درست هم ازش استفاده میشه. این باعث میشه انگیزه برای پیشرفت داشته باشه و سرخورده نشه. اینطور نیست که مثلا بهش بگن باید بری تو مسابقات شُتردوانی شرکت کنی که وقتی ناموفق باشه توسط اطرافیان مورد ریشخند هم قرار بگیره. یا بگن چیزی که تو زمین واسه ما مهمه اینه که باید وسط هر بازی چندبار بری سراغ سرمربی و ازش تعریف کنی، اگه این کار رو خوب انجام بدی اصلا مهم نیست که عملکردت تو بازی چی بوده. 

کاش می‌شد از خود عادل بپرسم که پیشنهادش برای این وضعیت چیه، بخصوص با شرایط جدیدی که تو شبکه ۳ براش ایجاد شده.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

بیسوادی نوین

اکثر افرادی که تو حوزه‌های مرتبط با فناوری اطلاعات و بخصوص توسعه‌ی نرم‌افزار فعالیت ‌می‌کنن، در یک موضوع هم‌نظر هستن و اون هم تغییرات زیاد و نیاز مداوم به مطالعه و بروز شدن هستش. البته این به معنی درجا زدن بقیه علوم نیست، فقط شاید فاصله‌ی زمانی بین یافته‌های جدید و درخواست بازارهای کار برای استفاده از این یافته‌ها در سایر علوم بیشتر باشه.

من این ویژگی کار تو حوزه فناوری اطلاعات رو می‌پسندم و از اینکه برای حذف نشدن از بازار واقعی کار باید مرتبا آماده تغییر و تحول بود رو نکته مثبتی به حساب میارم. منتها این اواخر احساس می‌کنم این ویژگی یه عارضه‌ای با خودش به همراه داره و اون هم یجور حس بیسوادی هستش، که نمیدونم حس درستیه یا نه. 

گسترش سریع مباحث در این حوزه از یه طرف باعث میشه که زمان کافی برای عمیق شدن روی یه موضوع باقی نمونه. یعنی شما مجبور میشی به جای عمق دادن به دیدت از موضوع جاری، زمانت رو صرف مطالعه مفاهیم جدید و نحوه پیاده‌سازی اون مفاهیم کنی. از طرف دیگه، درست یا غلط این حس رو در شما ایجاد میکنه که لازم نیست خیلی هم روی هر مفهوم وقت بذاری و همین که در حد نیاز الانت کارت راه بیفته کافیه. چون معلوم نیست چیزی که الان بهش نیاز نداری ولی روش وقت میذاری، ۶ ماه بعد هم معتبر باشه و یا با روش یا مفهوم جدیدتری جایگزین نشده باشه. در این صورت احساس می‌کنی واسه موردی وقت گذاشتی که هیچوقت ازش استفاده نکردی.

این مساله در سال‌های اخیر با دسترسی راحت‌تر به اینترنت حادتر هم شده. یعنی جدا از اینکه عمیق نمیشی، حتی به صورت سطحی هم روش‌ها رو حفظ نمی‌کنی، چون میدونی که نیازی به این کار نیست و هر لحظه که لازم شد می‌تونی تو اینترنت به چیزی که نیاز داری دسترسی داشته باشی.

در این شرایط، برای شخص من به عنوان یه برنامه‌نویس گاهی این سوال پیش میاد که من واقعا چیزی هم بلدم یا فقط با استفاده از اینترنت دارم کارم رو راه میندازم؟ اصلا چه معیارهایی برای سنجش دانش یه شخص در زمینه حرفه‌ایش باید در نظر گرفت؟ همین که کاری رو بهش بسپاری و بهش زمان بدی و کیفیت نهایی کار رو بسنجی کافیه یا باید دانش تئوریکش رو هم سنجید؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

ماه مهر

 

همیشه نزدیکای مهر و بازگشایی مدارس که میشه، احساسات به سراغم میاد. برخلاف خیلی از دوستان و اطرافیان که از تموم شدن دوران مدرسه راضی هستن و شاکر، من مشکلی با اون دوران ندارم. به نظر من که مدرسه حتی باحال‌تر از دانشگاه بود. 

من تو هر سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان به مدارس دولتی رفتم. مدرسه‌های معروف و قدیمی شهر بودن و یادمه در شروع هر مقطع، مامان کلی تلاش می‌کرد و با مراجعات مکرر و از بین کلی پدر و مادر دیگه که می‌خواستن بچه‌شون رو تو اون مدارس ثبت‌نام کنن،‌ موفق می‌شد من رو به اون مدارس بفرسته. البته درسته که مدارس معروفی بودن، اما الان که نگاه می‌کنم نکته مثبت خاصی نداشتن. معلم‌ها و دانش‌آموزهای اکثرا بی‌انگیزه، کلاس‌های ۴۰-۵۰ نفره و نیمکت‌های دو نفره‌ای که باید سه نفره استفاده میشدن (از نتایج انفجار جمعیتی دهه ۶۰ کشور)، از ویژگی‌های مشترک این مدارس بود. اینا رو در مورد مدرسه‌هام گفتم که بگم مدارس خاصی نبودن و امکانات خاصی هم نداشتن.

اما یاد مدرسه همیشه حس خوبی در من ایجاد می‌کنه. اینکه چقدر منتظر زنگ ورزش بودیم و استرس داشتیم که اون روز بارون نباره،‌ اهمیت نمره امتحان‌ها و تلاش برای نمره خوب، انتظار برای عید نوروز و تعطیلات تابستون. حتی از کلاس سوم - چهارم ابتدایی، صبح‌ها با بچه‌ها زودتر می‌رفتیم مدرسه که حتی قبل از شروع کلاس‌ها فوتبال بزنیم. هنوز هم یکی از احساس برانگیزترین جمله‌ها واسه من، جمله ای هستش که بدون حساب و کتاب‌های رایج، بدون نگرانی از قبول یا رد پیشنهاد، اکثرا چند سال اول مقطع ابتدایی بچه‌ها به هم میگفتن: «با من دوست می‌شی؟». 

دانشگاه ولی این حس و حال رو نداشت، حداقل برای من. با اینکه یه فضای کاملا جدید بود تو یه شهر متفاوت، همراه با ۴ سال زندگی تو خوابگاه. دغدغه‌های من و حتما بقیه دانشجوها کم کم داشت از دغدغه‌های ساده دوران مدرسه فاصله می‌گرفت و گنگی و گیجی ورود به این فضای جدید هم مزید بر علت شده بود تا آدم همه اش تو التهاب و چه کنم چه کنم باشه. 

الان که فکر می‌کنم، دانشگاه حتی از قبل از ورود بهش تاثیر منفی خودش رو گذاشته بود. دوران ما یه مقطعی تو آموزش و پرورش تعریف شده بود به اسم پیش‌دانشگاهی،‌ که در واقع همون سال چهارم دبیرستان بود. اون سال ما برای کنکور دانشگاه آماده می‌شدیم. اینقدر تو اون سال به فکر درس و کنکور و .. بودم که اسم اون همکلاسی‌هایی که بار اول تو پیش‌دانشگاهی همکلاسی شده بودیم رو یاد نگرفتم و الان که بعضی‌هاشون رو اتفاقی می‌بینم و سلام و احوالپرسی می‌کنیم واقعا احساس شرمندگی می‌کنم، در حالیکه اسم همکلاسیهای اول و دوم دبستان رو اکثرا یادمه. 

حالا الان، از ماه مهر واسه من ترافیک روزهای اول مهر باقی مونده که پدر و مادرها هم همراه دانش‌آموزها و معلم‌ها میرن مدرسه. در ادامه سال تحصیلی هم خیلی از تاکسی‌ها سرویس مدارس میشن. ولی من وقتی از جلوی مدرسه‌ای رد میشم و دانش‌آموزها رو می‌بینم، تو دلم بهشون میگم «خوش به حالتون که هنوز کلی انتخاب تو زندگی دارین،‌ هنوز کلی باید تصمیم بگیرید، چقدر راه برای رفتن دارید، چقدر رابطه خوب می‌تونید بسازید، چقدر امید واسه آینده بهتر می‌تونید داشته باشید، چقدر هنوز به آدم‌ها و حتی خودتون می‌تونید اعتماد داشته باشید».

چقدر خوبه این‌ «تونستن‌ها»، اینقدر خوبه که من حتی با فکر کردن به اینکه دیگرانی هستن که این امکان رو هنوز دارن حالم بهتر میشه، حتی اگه این حال بهتر فقط برای چند دقیقه باشه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد