۱۷ مهر ۱۴۰۱، نبود مامان چهارساله شد.
پیادهروی همیشه یکی از «حال خوب کن» های من بوده و این روزها که بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم، بیشتر از همیشه هم دلم پیادهروی میخواد. اما تعداد خیابونایی تو این شهر که عبور پیاده ازشون حس خوبی در من ایجاد کنه خیلی کمه و به همین خاطر، هر بار که این اواخر تصمیم میگیرم پیادهروی کنم، مدام فکر میکنم از کدوم طرف برم و از کجا برگردم که تکراری و کسلکننده نباشه و خیلی وقتا هم آخرش خونه موندن رو ترجیح میدم.
گاهی فکر میکنم که اگه مامان هنوز بود و اگه تصمیمات من تو زندگی باعث دوری ۱۰۰۰ کیلومتری ازش نشده بود، هدف پیادهرویم میتونست سر زدن به مامان باشه. برم پیشش یه نیمساعتی بشینم، به حرفاش گوش بدم، اگه کاری از دستم بر میومد براش انجام بدم و بعدش هم برگردم. اینجوری احتمالا تکرار خیابونها و مسیرها هم دیگه اینقدر اذیتم نمیکرد.
اینطوری شاید مامان هم...