اینجا، بدون من

فربد صالحی

۷ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

نگاه نکن

مدتیه که علاقه‌ام به پیگیری اخبار و اتفاقات کشور رو از دست دادم. اگر هم به صورت اتفاقی یا از روی عادتِ تاسف‌بار «خبرخوانی» نگاهی به تیترها می‌کنم، همه‌چی به نظرم تکراریه و اصلا رغبتی پیدا نمی‌کنم که حتی یه پاراگراف از متن خبر رو بخونم. برای منی که یه زمان روزی چند روزنامه می‌خوندم و خوندن مجلات اجتماعی و سیاسی جزو لذت‌هام بود، تغییر بزرگی به نظر می‌رسه.

خودم که به موضوع فکر می‌کنم، به نظرم علتش ناامیدی از تاثیرگذاری در اتفاقاته. اون زمان که نمی‌ذاشتم یه سخنرانی، یه مصاحبه یا یه موضع‌گیری از دستم در بره و تو شبکه‌های اجتماعی مثل فیسبوک خبرها رو بازنشر می‌کردم، چند پیش‌فرض ذهنی داشتم که الان فهمیدم همه‌شون غلط بوده.

مثلا فکر می‌کردم صحبت‌ها و مواضع افراد، نظر واقعی و باطنی‌شونه و مضحک‌تر اینکه نمی‌دونم به چه دلیلی این تصور رو داشتم که این افراد حتما نظرات و برنامه‌های جذاب‌تر و جالب‌تری هم دارن که در «مقطع حساس کنونی» فرصت ابرازش رو ندارن.

یا اینکه فکر می‌کردم حتما به مقطعی می‌رسیم که ما مردم باید تصمیمات سرنوشت‌سازی بگیریم که نیازمند شناختِ افراد و آگاهی از مواضع اونهاست و بنابراین باید به طور دقیق بدونیم که هر شخص یا حزب و دسته چه موضعی در قبال اتفاقات داشته.

گذشت زمان و شناخت بیشتر اون افراد و پیشینه، منافع و عملکردشون به تلخی بهم اثبات کرد چقدر غافل بودم و بخش مهمی از عمر رو چه بیهوده تلف کردم.

امروز حال من شبیه به حال شخصیت‌های فیلم "Don't Look Up" شده. در آخر این فیلم می‌بینیم که شخصیت‌های اصلی، با اطمینان از حتمی بودن مصیبت و نابودی، و ناامید از اینکه بتونن تاثیری در روند اتفاقات داشته باشن، با آرامش دور یه میز نشستن و سعی می‌کنن در چند ساعت‌ باقیمونده، بدون توجه به نزدیک شدن فاجعه، از حضور همدیگه و غذایی که مهیا کردن لذت ببرن.

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

به خاطر خودم

تو خیلی از فیلم‌ها و کتاب‌ها، دیدیم که شخصیت‌هایی که یه ویژگی خاص دارن، مثلا پولدارن یا معروفن یا موقعیت شغلی خیلی خوبی دارن، بعد از مدتی از این شکایت می‌کنن که «کسی منو به خاطر خودم نمی‌خواد. همه‌ی کسایی که اطراف من هستن به خاطر کسب منفعت شخصی سراغ من میان».   

در تصویر زیر، یکی از کاربرای توییتر دیالوگی از فیلم «آتش بس ۲» رو نقل کرده که به نظر پاسخی هستش به دغدغه چنین افرادی :

 

 

تو فیلم «جهان با من برقص» هم دیالوگی با همین مضمون وجود داره که در ویدیوی زیر قابل مشاهده‌ست. البته در اینجا می‌بینیم که خود شخصی که در این موقعیت خاص قرار داره به زیبایی موضوع رو درک کرده و مشکلی هم باهاش نداره: 

 اما اگه یه آدم کاملا معمولی همچین حرفی بزنه چطور؟ یعنی کسی که پول و موقعیت و شهرت خاصی نداره بگه «دلم می‌خواد یکی منو واسه خودم بخواد». آیا حق داریم بهش بگیم «تو آخه چی داری که کسی تو رو واسه اون بخواد؟». من اینطور فکر نمی‌کنم. 

من می‌تونم درک کنم که آدم رابطه‌ای بخواد فارغ از نسبت‌ خانوادگی، جُدا از وابستگی‌ کاری و مالی، متفاوت از آشنایی‌‌های طولانی مدت اما سطحی. طوری که اگه اتفاقی براش افتاد، طرف مقابل اون رابطه اتفاقا داغ‌دار نشه، اما واقعا ناراحت شه و ناراحتیش هم مثل داغ نباشه که اولش خیلی شدید باشه و بعد از مدتی سرد شه، بلکه به خاطر محبتی که نسبت به شخص داره، تحمل جای خالیش با گذشت زمان براش سخت‌تر شه و بیشتر دلتنگش باشه.

آره، من واقعا می‌فهمم اینو. 

 

در همین رابطه: به خاطر خود «تونی سوپرانو»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

چشماتو برای خودت نگهدار

 

فیلم «نیمه‌ی پنهان»، از ساخته‌ها‌ی «تهمینه‌ میلانی» هستش که در سال ۱۳۸۰ اکران شد. از فیلم‌هایی بود که بار اولی که دیدم ازش خوشم اومد و سال‌های بعد تو خوابگاه دانشجویی بارها با بچه‌ها دیدیمش و در موردش صحبت کردیم، طوری که بعضی از جملاتش تبدیل به تکیه کلام ما شده بود و به شوخی یا جدی ازش استفاده می‌کردیم. مثلا، «من روحاً متعلق به اینجور فضاها نیستم» یا «من ذاتاً آدم مجردی هستم».

بیشتر زمان فیلم در فضای بعد از انقلاب ۵۷ و قبل از بسته شدن دانشگاه‌ها سپری میشه. شخصیت «روزبه جاوید» با بازی آقای «محمد نیک‌بین» (همسر خانوم تهمینه‌ میلانی) به نظرم بسیار جذاب و قابل قبول در اومده. چند تا از دیالوگ‌های جالب این شخصیت رو اینجا می‌نویسم.

 

 

- من اگه نَفَسی واسه صحبت داشتم، آقای رحمانی با گفتن ۳ چیز نفس من رو گرفت...آقای رحمانی از تعریفایی که از من کردید سپاسگزارم، اما با هر سه‌تای اونها مخالف هستم. اول اینکه فرمودید من آدم فروتنی هستم. به نظر من فروتنی یعنی مجامله، یعنی دروغ وارونه. دوم اینکه فرمودید من وارث بر حق «صادق هدایت» هستم. من آقای هدایت رو در اواخر عمرشون در پاریس زیاد می‌دیدم و ارادت خاصی نسبت به ایشون دارم. اما فکر می‌کنم هیچگونه ارثی از ایشون نبردم، به خصوص حجب و کم‌رویی. و اما اینکه اشاره کردین به ریشه‌های خانوادگی و اصالت خانوادگی. واقعا باعث تاسفه که هنوز این صحبت‌ها میشه. به نظر من در یک جمع روشنفکری، صحبت کردن از ریشه‌های خانوادگی بحثیست پرت و منتفی. اصالت خانوادگی اصلا یعنی چی؟ 

 

 

- وقتی سن تو بودم، فکر می‌کردم اگه یه روز در مورد اوضاع دنیا اظهارنظر نکنم، همه چیز به هم می‌ریزه. مثل گنجشکی بودم که وارونه خوابیده تا سقف دنیا پایین نیاد. یجوری با دوستامون از مردن و کشته شدن حرف می‌زدیم انگار اتفاق کوچیکیه، بعد از کشته شدن دوباره زنده می‌شیم و راجع بهش حرف می‌زنیم.... می‌خوام به من قولی بدی. هر کاری سازمانت خواست انجام بده براشون، هرچی می‌خوای بنویس، هرچی داری در راه سازمانت بده، اما چشمات رو نه. هرکاری می‌خوای بکن، اما با چشمای باز. چشماتو برای خودت نگهدار. مردن از کوری، خیلی دردناکه.

 

 

- منم رازهایی داشتم که نمی‌خواستم کسی بدونه. ولی الان مطمئنم که همه‌ش رو تو می‌دونی. ولی خانوم عزیز، زود قضاوت کردی، و قاضی خوبی هم نبودی. فقط حرفای شاکی رو شنیدی. متهم، هیچ فرصت دفاع نداشت. چیزایی که به تو گفته شد، همه‌ی حقیقت نبود. ولی خب، دیگه الان کاریش نمیشه کرد. اینم سهم ما بود. خداحافظ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

نفس عمیق

 

فیلم «نفس عمیق» رو مثل فیلم‌های «چه کسی امیر را کشت»، «دست‌های آلوده»، «عزیز میلیون دلاری» و ... که چند بار دیدم و یه توضیحاتی در موردشون اینجا نوشتم، برای بار دوم دیدم. کلا مشکلی با تکراری دیدن فیلم‌ها ندارم. یه جمله‌ای هم از آقای «محمدرضا شعبانعلی» جایی خوندم که گفته بود، «فیلم یا کتابی که ارزش ۳ بار دیدن یا خوندن رو نداشته باشه، احتمالا ارزش ۱ بار دیدن یا خوندن رو هم نداره». حالا در مورد کتاب تنبلی می‌کنم یا کم بودن فرصت رو بهانه می‌کنم، اما فیلم‌ها رو که دیگه میشه چندبار دید. بعضی مواقع اتفاقی پیش میاد، بعضی وقتها هم خودم انتخاب می‌کنم که تکراری ببینم. «نفس عمیق» انتخاب خودم بود.

فیلم نفس عمیق در سال ۱۳۸۱ با کارگردانی «پرویز شهبازی» ساخته شد. یادمه فیلم اون موقع با تحسین مواجه شده بود و منم که برای دیدنش رفتم سینما، با فیلمی متفاوت مواجه شدم که درسته بعضی‌جاهاش برام مبهم بود، اما در کل ازش راضی بودم.

بعد از حدود ۱۸ سال، کلیت داستان فیلم یادم بود، اما طبیعتا یه جزئیاتی رو فراموش کرده بودم. مثلا یادم نبود، یا شاید متوجه نشده بودم که خانوم «مریم پالیزبان» چقدر قشنگ نقش یه دختر دانشجوی شاد و سرزنده به اسم آیدا رو بازی کرده بود. ازون دخترا  که می‌تونن امید به زندگی رو در طرف مقابلشون زنده کنن، اتفاقی که تو فیلم هم افتاد. 

یکی از صحنه‌های فیلم که یادم نمونده بود و دیشب با دیدنش یه لبخندی رو لبم اومد، جایی بود که مامور راهنمایی و رانندگی ماشین آیدا و منصور رو متوقف کرد:

مامور: اینجا انگلیسه؟

منصور: چطور؟

مامور: آخه داشتی از لاین چپ خیابون میرفتی. گواهینامه و مدارکت رو بده

منصور: همرام نیست.

مامور: اگه نداشته باشی مجبور میشم ماشین رو بخوابونم.

آیدا پیاده میشه و به سمت مامور میره: ببینید من گواهینامه دارم. از اینجا به بعد رو من پشت فرمون میشینم تا مشکلی نباشه.

مامور خطاب به منصور: ایندفعه به خاطر نامزدت میذارم بری ولی بدون گواهینامه پشت فرمون نشین. تصادف می‌کنی دو تا خونواده رو بدبخت می‌کنی.

آیدا: دست شما درد نکنه. ولی ما نامزد نیستیما.

مامور زیر لب: گفتم که. انگلیسه دیگه...

 

اما یکی از قسمت‌های فیلم که از ۱۸ سال پیش یادم مونده بود و اون موقع برام مبهم بود، سکانس پایانی فیلمه. جایی که شواهد نشون میدن که ماشین منصور و آیدا سقوط کرده تو آب پشت سد و جمعیت و ماشین‌ها اونجا جمع شدن. تصویر رو از دید دوربینی می‌بینیم که داخل ماشینی هستش که داره به محل ازدحام نزدیک میشه. 

انگار یه پسر و دختر تو ماشینن. دختر میگه «منصور یخرده آروم برو بپرسم چی شده». دختر از یه رهگذر می‌پرسه که چی‌شده. صدای پسر و دختر داخل ماشین این حس رو القا می‌کنه که انگار همون منصور و آیدا هستن. اینجا یه مقدار ابهام پیش میاد که بالاخره ماشین اوناست که سقوط کرده یا نه، به خصوص که صحنه‌های شروع فیلم هم تا حدی این موضوع رو تایید می‌کنن. اون موقع برام سوال بود که منظورِ فیلم چی بود اینجا.
اما این‌بار که فیلم رو دیدم، به نظرم رسید که احتمالا منظور نویسنده و کارگردان این بوده که چه منصور و آیدای فیلم باشن که سقوط کردن و چه یه پسر و دختر دیگه، از این منصورها و آیداها زیادن و سرنوشت مشابهی می‌تونه در انتظار هر کدومشون باشه. مخصوصا با توجه به اینکه اون رهگذری که تو صحنه‌ی تصادف ازش سوال پرسیده بودن، آخرش بهشون میگه:

«شما هم اینجا نمونید، برید».

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

چه چیز امیر را کُشت؟

فکر می‌کنم اولین‌بار سال ۱۳۸۵ بود که فیلم «چه کسی امیر را کشت؟» رو دیدم. دانشجو بودم و در واقع به عنوان فرصتی برای یه خلوت دو نفره رفتیم سینما، بدون توجه به اینکه چه فیلمی نمایش داده میشه. داخل سالن هم بیشتر سرگرم صحبت بودیم تا فیلم دیدن. اما همون لابه‌لای صحبت‌ها که فیلم رو می‌دیدم، به نظرم فیلم متفاوتی بود. در این حد که اسم و کلّیّتش یادم موند تا بعدا دوباره ببینمش.

فرصت دیدن دوباره‌ی این فیلم دیگه پیش نیومد. چون جزو فیلم‌هایی نبود که مورد تحسین قرار گرفته باشه تا مثلا تو یه جمع دوستانه به عنوان گزینه مطرح و انتخاب بشه. حتی برعکس، یه خبرهایی از اعتراض تماشاچی‌ها به فیلم هم منتشر شده بود. اینطوری بود که دیگه کم‌کم حتی یه عنوان گزینه‌ای برای تنها فیلم دیدن هم فراموش شد.

چند وقت پیش به طور اتفاقی دیدم که این فیلم داره از شبکه‌ای پخش می‌شه و چون اون پیش‌زمینه رو ازش داشتم، گفتم فرصت خوبیه که دوباره ببینمش. ساختار فیلم نسبت به فیلم‌های معمول کمی متفاوته و شاید خسته‌کننده بودنش برای تعدادی از تماشاگرها طبیعی باشه. احتمالا کارگردان هم خواسته با استفاده‌ی زیاد از بازیگرای معروف از وقوع این وضعیت پیشگیری کنه. من در کل از فیلم راضی بودم و البته موضوعش یه مقدار جای بحث داره به نظرم.

داستان فیلم در مورد شخصی به اسم «امیر» با بازیگری «علی مصفا» ست. یه روز صبح خبر می‌رسه که ماشین امیر رو تو مسیر جاده‌ی شمال، در حالیکه تصادف شدیدی کرده پیدا کردن. خبر پخش میشه که امیر فوت کرده و حالا فیلم میره سراغ افراد نزدیک به امیر و هر کدوم از اونها، مستقل از همدیگه، در موردش حرف می‌زنن. دوست قدیمی، دوست فعلی، همسر، منشی، همکار و .. . 

اولِ کار همه تعریف و تمجید می‌کنن، اما هر چقدر می‌گذره با انتظاراتِ مختلفِ اطرافیان از امیر، که گاها متضاد هم هستن، مواجه می‌شیم که هر کدوم به دلایلی بوسیله‌ی امیر برآورده نشده و باعث ناراحتی و حتی کینه‌ی اونها از امیر شده. آخر کار هم همگی مدعی میشن که اونها نقشه‌ی قتل امیر رو طراحی کردن و کشتن امیر کار اونها بوده.

البته در انتهای فیلم، امیر رو می‌بینیم که انگار از انتظارات و رفتار اطرافیانش کلافه شده و جوری تصادف رو صحنه‌سازی کرده که انگار کشته شده و حالا می‌خواد زندگی جدیدی رو شروع کنه.

قبل‌ترها «محمدرضا شعبانعلی» چند مطلب با عنوان «غولی به نام مردم» نوشته بود و در اون‌ها به نوعی به چنین موضوعی اشاره کرده بود. در واقع، هر کدوم از ما تو زندگی با انبوهی از درخواست‌ها و انتظارات اطرافیان مواجهیم. گاهی فشارِ مجموعِ این انتظارات، که هر کدوم به تنهایی ساده به نظر می‌رسن، اینقدر زیاد میشه که آرزو می‌کنیم کاش میشد مثل امیر تو فیلم، زندگی جدیدی رو شروع کنیم.

با اینکه امیر کشته نشده و حتی انگار خودش مرگش رو صحنه‌سازی کرده، اما هرکدوم از اطرافیانش مدعی کشتن امیر هستن. انگار به نوعی خودشون هم قبول دارن که درخواست‌ها، توقعات و قدرناشناسی اونها باعث شده امکانِ زندگی کردن از امیر گرفته بشه. واقعا نقش کدومشون تو قتل امیر بیشتر بوده؟ کدوماشون آمر قتل بودن، کدوما معاونت داشتن و کدوما عاملش بودن؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

نکنه مطرب شم

تعطیلات نوروز و قرنطینه‌ی خونگی باعث شد به دیدن فیلم «مطرب» رضایت بدم. خود فیلم که مطابق انتظار تعریفی نداره ولی یه قسمتش باعث شد به فکر برم. البته موضوع جدیدی نیست، ولی در حین دیدن فیلم یه بار دیگه بهم یادآوری شد. 

شخصیت اصلی فیلم که خواننده‌ی ترانه‌های کوچه‌بازاریه، سال ۵۷ تازه داره به شهرت می‌رسه که انقلاب میشه و مجبور میشه کارش رو کنار بذاره. بارها به خودش و اطرافیانش میگه که اگه انقلاب به جای ماه «بهمن» تو «اسفند» پیروز شده بود منم الان خواننده‌ی مشهوری بودم. آخرای فیلم وقتی یه بار دیگه واسه بچه‌ها و دوستش می‌خواد داستان رو تعریف کنه، با اعتراض اونها که دیگه از شنیدن داستان تکراریش خسته شده بودن مواجه میشه.

احتمالا همه‌ی ما زیاد از این داستان‌ها از اطرافیانمون شنیدیم: «داشتم برای تحصیل اعزام می‌شدم آمریکا که انقلاب شد» یا «می‌خواستیم فلان کالا رو وارد کنیم که شامل تحریم شد» یا «خواستم مهاجرت کنم که دلار ۳ برابر شد» و موارد مشابه دیگه. این جملات معمولا با حسرت نرسیدن به موفقیت‌هایی بیان میشه که می‌تونست اتفاق بیفته. 

مساله‌ی عجیبی نیست. خود من هم از این حسرت‌ها زیاد دارم، هر چند که من تصمیمات و اقدامات خودم و نه اتفاقات جانبی رو دلیل بخش زیادی از حسرت‌ها‌م می‌دونم. اما چیزی که همیشه ازش فراری هستم اینه که هر جا تو جمعی هستم از این حسرت‌ها بگم. مطمئنم بعد از دفعه‌ی دوم و سوم یه حس ترحم در بقیه‌ی افراد ایجاد میشه که بعد از دفعه‌ی چهارم و پنجم تبدیل میشه به «ای بابا، بازم شروع کرد».

بد نیست اینجا یادی کنیم از استاد «نصرت‌اله کریمی». بازیگر، کارگردان و فیلنامه‌نویس ایرانی که روز ۱۲ آذر ۱۳۹۸ از دنیا رفت. ایشون که قبل از سال 57 در سینمای ایران حضور پررنگی داشت، بعد از انقلاب مدتی زندانی شد و حتی حکم «قطع دست» و «اعدام» هم گرفت، هر چند که اون احکام اجرایی نشدن. ایشون از ادامه‌ی حضور در سینمای ایران محروم شد، اما کار هنری خودش رو با ساخت تندیس و صورتک ادامه داد. بر طبق شنیده‌ها ایشون حتی تو کار پرورش تجاری گیاه «کاکتوس» هم بودن.

احتمالا اگه قرار به حسرت و گله و شکایت می‌بود، آقای کریمی قصه و داستان بیشتری برای تعریف کردن داشت تا مطرب فیلم ما. اونقدر بیشتر که احتمالا خیلی دیر هم تکراری می‌شدن. اما ایشون خودش رو زندونی دلخوری‌هاش از شرایط و روزگار نکرد و سعی کرد کارهایی که از دستش بر میومد رو انجام بده. 

یه موقعی فکر می‌کردم این گله و شکایت‌ها و حسرت‌خوردن‌های مداوم به سن و سال مربوطه، اما الان نظرم اینه که شخص وقتی به اون مرحله می‌رسه که درست یا غلط احساس می‌کنه به حقش تو زندگی نرسیده، دیگه هیچ کاری هم از دستش برنمیاد و امیدی هم به هیچ دستاوردی تو زندگیش نداره. و این همیشه یکی از ترس‌های من تو زندگی بوده. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد

I want a trainer

 

حدود سال‌های ۸۳-۸۴ بود که بعضی شب‌ها تو خوابگاه با بچه‌ها فیلم می‌دیدیم. اون موقع‌ فیلم "Million Dollar Baby" (که تو فارسی معمولا به طور نچسبی «عزیز میلیون دلاری» ترجمه میشه) خیلی سر و صدا کرده بود و نامزد جوایز زیادی هم شده بود. تصمیم داشتم فیلم رو ببینم و بعد از اینکه وارد چرخه‌ی فیلم‌های خوابگاه شد، با یکی از هم‌اتاقی‌ها دیدیمش. نه من و نه دوستم نتونستیم با فیلم ارتباط برقرار کنیم و تا مدتها می‌گفتیم این چه فیلمی بود آخه. 

دیگه گذشت تا چند روز پیش که تو صفحه‌ی اینستاگرام آقای «فرهاد جعفری» نظر خیلی مثبتشون رو در مورد این فیلم خوندم. هم ذهنم رفت به دوران خوابگاه و هم به فکر رفتم که پس چرا من اون موقع خوشم نیومده بود از فیلم، به خصوص که ایشون گفتن ۷-۸ بار فیلم رو دیدن و من هم از اون افرادیم که اگه از فیلمی خوشم بیاد به دفعات متعدد می‌تونم تماشاش کنم. 

خلاصه اینکه، فیلم رو دوباره دیدم و نظرم در موردش به کلی عوض شد. به این فکر کردم که گذشت زمان، اتفاقاتی که باهاشون مواجه میشی و حتی اون نیازهایی که از یه جایی به بعد تو زندگی احساسشون میکنی، چقدر روی طرز فکر و دید آدم به زندگی تاثیر میذارن. مثلا من هم مثل «مَگی» تو فیلم، خیلی وقته دنبال کسی هستم که به من تو پیدا کردن مسیر درست و طی کردن این مسیر کمک کنه. کسی که بتونم اشکالاتم رو ازش بپرسم، بتونم به بینشش اعتماد کنم و فقط کارم تمرین و تمرین و تمرین باشه. 

فیلم صحنه‌های تاثیرگذار زیادی داره. چندتا از دیالوگاش رو که بیشتر خوشم اومد این زیر می‌نویسم، هر چند که مسلما شنیدنشون از زبون شخصیت‌ها و تو موقعیت‌های فیلم تاثیرگذارتر خواهد بود:

 

1- People love violence. They'll slow down at a car wreck to check for bodies. Same peolpe claim to love boxing. They got no idea what it is. Boxing is about respect: getting it for yourself, and taking it away from the other guy.

2- It's the magic of risking everything for a dream that nobody sees but you.

3- I want a trainer. I don't want charity, and I don't want favors. 

4- Some wounds are too deep or too close to bone. And no matter how hard you work at it, you just can't stop the bleeding.

5- She's not asking for God's help. She's asking for mine. 

6- People die every day. Mopping floors, washing dishes. And you know what their last thought is? "I never got my shot."

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فربد