تعطیلات نوروز و قرنطینهی خونگی باعث شد به دیدن فیلم «مطرب» رضایت بدم. خود فیلم که مطابق انتظار تعریفی نداره ولی یه قسمتش باعث شد به فکر برم. البته موضوع جدیدی نیست، ولی در حین دیدن فیلم یه بار دیگه بهم یادآوری شد.
شخصیت اصلی فیلم که خوانندهی ترانههای کوچهبازاریه، سال ۵۷ تازه داره به شهرت میرسه که انقلاب میشه و مجبور میشه کارش رو کنار بذاره. بارها به خودش و اطرافیانش میگه که اگه انقلاب به جای ماه «بهمن» تو «اسفند» پیروز شده بود منم الان خوانندهی مشهوری بودم. آخرای فیلم وقتی یه بار دیگه واسه بچهها و دوستش میخواد داستان رو تعریف کنه، با اعتراض اونها که دیگه از شنیدن داستان تکراریش خسته شده بودن مواجه میشه.
احتمالا همهی ما زیاد از این داستانها از اطرافیانمون شنیدیم: «داشتم برای تحصیل اعزام میشدم آمریکا که انقلاب شد» یا «میخواستیم فلان کالا رو وارد کنیم که شامل تحریم شد» یا «خواستم مهاجرت کنم که دلار ۳ برابر شد» و موارد مشابه دیگه. این جملات معمولا با حسرت نرسیدن به موفقیتهایی بیان میشه که میتونست اتفاق بیفته.
مسالهی عجیبی نیست. خود من هم از این حسرتها زیاد دارم، هر چند که من تصمیمات و اقدامات خودم و نه اتفاقات جانبی رو دلیل بخش زیادی از حسرتهام میدونم. اما چیزی که همیشه ازش فراری هستم اینه که هر جا تو جمعی هستم از این حسرتها بگم. مطمئنم بعد از دفعهی دوم و سوم یه حس ترحم در بقیهی افراد ایجاد میشه که بعد از دفعهی چهارم و پنجم تبدیل میشه به «ای بابا، بازم شروع کرد».
بد نیست اینجا یادی کنیم از استاد «نصرتاله کریمی». بازیگر، کارگردان و فیلنامهنویس ایرانی که روز ۱۲ آذر ۱۳۹۸ از دنیا رفت. ایشون که قبل از سال 57 در سینمای ایران حضور پررنگی داشت، بعد از انقلاب مدتی زندانی شد و حتی حکم «قطع دست» و «اعدام» هم گرفت، هر چند که اون احکام اجرایی نشدن. ایشون از ادامهی حضور در سینمای ایران محروم شد، اما کار هنری خودش رو با ساخت تندیس و صورتک ادامه داد. بر طبق شنیدهها ایشون حتی تو کار پرورش تجاری گیاه «کاکتوس» هم بودن.
احتمالا اگه قرار به حسرت و گله و شکایت میبود، آقای کریمی قصه و داستان بیشتری برای تعریف کردن داشت تا مطرب فیلم ما. اونقدر بیشتر که احتمالا خیلی دیر هم تکراری میشدن. اما ایشون خودش رو زندونی دلخوریهاش از شرایط و روزگار نکرد و سعی کرد کارهایی که از دستش بر میومد رو انجام بده.
یه موقعی فکر میکردم این گله و شکایتها و حسرتخوردنهای مداوم به سن و سال مربوطه، اما الان نظرم اینه که شخص وقتی به اون مرحله میرسه که درست یا غلط احساس میکنه به حقش تو زندگی نرسیده، دیگه هیچ کاری هم از دستش برنمیاد و امیدی هم به هیچ دستاوردی تو زندگیش نداره. و این همیشه یکی از ترسهای من تو زندگی بوده.