کتاب «۲۱ درس برای قرن بیست و یکم» دومین کتابیه که من از آقای «یووال نوح هراری» خوندم و مثل خوندن کتاب «انسان خردمند» برام لذت‌بخش بود. یکی از ویژگی‌های مهم نوشته‌های آقای هراری از نظر من اینه که با وجود اینکه ممکنه یه جاهایی با متن موافق نباشم، یا گنگ باشه برام یا بخوام در موردش بحث کنم، در اکثر موارد احساس می‌کنم یه مسیر جدیدی رو تو ذهنم باز می‌کنه که اگه بخوام این حس رو به زبون بیارم میشه «اوه، تا حالا از این زاویه به این موضوع نگاه نکرده بودم».

در بخش آخر این کتاب با عنوان "Meditation" که در واقع درس بیست و یکم هستش، پاراگراف زیر این حس رو در من بوجود آورد:

 

For years I lived under the impression that I was the master of my life, and CEO of my own personal brand. But a few hours of meditation were enough to show me that I hardly had any control of myself. I was not the CEO - I was barely the gatekeeper. I was asked to stand at the gateway of my body - the nostrils - and just observe whatever comes in or goes out. Yet after a few moments I lost my focus and abandoned my post. It was an eye-opening experience.

 

یکی دیگه از ویژگی‌های کتاب‌های ایشون اینه که قابلیت فشرده‌سازی کمی دارن. یعنی خیلی سخت بشه یه جمله یا حتی یه پاراگراف از ایشون رو نقل قول کرد که به تنهایی منظور نویسنده رو برسونه (به همین دلیل معمولا به درد توییتر و استوری اینستاگرام و .. نمی‌خورن). اما به بیان کلی، نویسنده تو بخش Meditation به این موضوع اشاره داره که انسان معمولا برای پیدا کردن مفهوم و معنای وجودش در این دنیا، بیشتر به گذشته‌های دور یا آینده توجه می‌کنه.

اینکه حیات چطور شروع شده؟ بعد از مرگ زندگی براش به پایان خواهد رسید یا دوباره به طریقی به این دنیا برمی‌گرده؟ کتاب همچنین میگه در طول قرن‌ها انسان مفاهیم ذهنی مثل ایدئولوژی‌، وطن، نژاد و ... رو ساخته و پرداخته و سعی کرده با متصل کردن خودش به اونها و از طریق سعی در حفظ و گسترش اونها معنایی برای زندگیش پیدا کنه. 

ایشون معتقده که  بیشتر از گذشته و آینده، معنای زندگی رو شاید در حال بشه پیدا کرد و به جای توجه به چیزایی که در عالمِ واقع وجود ندارن یا چیزایی که نمی‌دونی در آینده وجود خواهند داشت یا خیر، به اتفاقاتی که هر لحظه در وجود خودمون داره میفته باید توجه کرد، و برای شروع به حیاتی‌ترینش، یعنی به تنفس. 

 آقای هراری از تجربه‌ی خودش از حضور در نوعی از «مدیتیشن» در سنین جوانی نوشته که در اون ازش خواسته شده بود فقط و فقط به دم و بازدم خودش فکر کنه و نه هیچ چیز دیگه‌ای. میگه منی که یه عمر فکر می‌کردم تصمیم‌گیر و همه‌کاره‌ی زندگی خودم هستم، دیدم حتی توان این رو ندارم که چند ثانیه‌ی مداوم روی دم و بازدم خودم تمرکز کنم. به همین دلیل از سال 2000 و به عنوان شروعی برای فهمیدن معنای زندگی و توجه به مفهوم زنده بودن، تصمیم می‌گیره روزی دو ساعت مدیتیشن کنه و معتقده اگه این ۲ ساعت‌ها نبودن نمی‌تونست کتاب‌هاش رو بنویسه.

من هم از مدت‌ها قبل متوجه این موضوع شدم که در شرایط عادی نمی‌تونم برای ۳۰ ثانیه‌ی پیوسته بدون اینکه به چیزی فکر کنم یه جا بشینم. شاید تنها جایی که همچین تجربه‌ای رو دارم زمانیه که مسافت‌های‌ طولانی بین شهری رو با اتوبوس طی می‌کنم. در اون حالت که دیگه محیط اتوبوس کسالت بار شده و نه دیگه حوصله‌ی موسیقی رو دارم و نه فیلم، معمولا از پنجره به بیرون خیره می‌شم و زمانی به خودم میام که می‌بینم نیم ساعت رو بدون فکر کردن به موضوعی، به نگاه کردن به منظره‌ها و عبور خودرو‌های روبرو گذروندم. 

همیشه یکی از نگرانی‌های جدی من گذشت سریع روزها، هفته‌ها و سال‌ها بوده و هست. از این بخش‌ کتاب متوجه شدم که برای اینکه گاهی بتونم لحظه لحظه‌ی زندگی رو لمس کنم، باید مثل اون تجربه‌ی داخل اتوبوس جایی بشینم و به چیزی فکر نکنم. اما به جای توجه به منظره‌ی روبرو، متوجه وجود خودم تو این دنیا باشم، شاید فقط از طریق توجه به دم‌ها و بازدم‌ها.