سریال ژاپنی «از سرزمین شمالی» یا "Kita no kuni kara"، بخشی از خاطرات دوران کودکی منه. کل خانواده علاقهی زیادی به این سریال داشتن و معمولا همگی موقع پخشش جلوی تلویزیون جمع بودن. البته طبق روال صدا و سیما، این سریال هم معمولا با فاصلهی چند سال بازپخش میشد که حداقل این یکی، البته به همراه سریال ایرانی «روزی روزگاری»، ارزش چندبار نگاه کردن رو داشت.
جدا از موسیقی بسیار زیبای تیتراژ این سریال که هربار شنیدنش تاثیر زیادی روم میذاره، موضوعات جالبی توی این سریال مطرح میشه. تفاوتهای فرهنگی بین روستا و شهر و سبکهای زندگی متفاوت در اونها، اختلاف نظر و دیدگاه بین نسلهای مختلف و البته موضوع «قضاوت کردن اشخاص» که به نظرم بارها تو این سریال بهش پرداخته میشه.
در بین شخصیتهای سریال، «جون» پسربچهایه که سریال از زبون اون روایت میشه و در اختلاف و جدایی بین پدر و مادرش، معمولا طرف مادرش، «ریکو» رو میگیره که اهل «توکیو» و بزرگ شدهی شهر هستش، و خواهرش «هُتارو» که تقریبا همسن خودشه معمولا طرفدار نظرات و اقدامات پدرش، «گُرُ» هستش که متولد و بزرگ شدهی روستاست و بعد از جدایی، به همراه «جون و هُتارو» دوباره به اون روستا برمیگرده. «جون» زندگی تو روستای بدون امکانات و دور افتاده رو مسخره میدونه و دلش میخواد تو همون توکیو زندگی کنه و مرتب در حال غر زدن و گله و شکایته، اما «هتارو» معمولا در سکوت و بدون صحبتی در تایید یا رد، با تصمیمات پدرش همراهی میکنه.
من چندین بار که سریال رو تماشا کردم، به غیر از آخرین بارها، همدلی بیشتری با «جون» و مادرش داشتم. اما هرچقدر گذشت، تصمیمات و اقدامات پدر خانواده یعنی «گُرُ» برام قابل فهمتر شد. البته به نظر من این بحث روستا و شهر فقط ظاهر قضیه است و موضوع اصلی، نمایش دو دیدگاه مختلف نسبت به زندگی و معنی اونه. فکر میکنم، و البته دلم میخواد اینطور باشه، که این تغییر دید در من به دلیل عمیقتر شدن نگاهم به زندگی و فراتر رفتن توجهم از زرق و برقهای ظاهری بوده.
بالاتر گفتم که یکی از موضوعات مورد توجه این سریال «قضاوت» هستش. یکی از قسمتهای سریال که حتی تو بچگی هم خیلی روم تاثیر گذاشت، اونجایی بودش که «ریکو» یعنی مادر بچهها شدیدا بیماره و بچهها برای اینکه در آخرین روزها کنار مادرشون باشن به توکیو رفتن. «ریکو» فوت میکنه و پدر یعنی «گُرُ» نه تنها در مراسم اصلی حضور نداره، بلکه وقتی صبح سه روز بعد خودش رو به توکیو میٰرسونه، درحالیکه بقیه خوابن خیلی با اشتها شروع به خوردن غذا میکنه. در همون حال «جون» میبینتش و احساس میکنه پدرش خیلی بی توجه به مادر اونها و بیعاطفهست. چند روز بعد وقتی تو جمع خانوادگی ناراحتیش رو از این رفتار پدرش ابراز میکنه، یه پیرمرد خردمندی که باهاشون تو روستا زندگی میکنه بهش میگه که «نباید در مورد پدرش اینطور فکر کنه. چون پدرش همون روز که خبر فوت رو میشنوه میخواسته خودش رو برسونه، ولی چون پول نداشته مجبور شده پول قرض کنه و با قطار بیاد، و کل مسیر رو هم نتونسته چیزی بخره و بخوره». کاش همیشه تو زندگی یه خردمندی باشه که گاهی این چیزا رو به آدم یادآوری کنه.
خلاصه اینکه، چند وقتی میشه که متوجه شدم این سریال طولانیتر از اون چیزی بوده که سالها از تلویزیون ایران پخش شده و قصه تا بزرگ شدن بچهها ادامه داره. تصمیم گرفتم یه بار هم سریال رو با فصلهای جدیدش ببینم، شاید چیزای بیشتری برای یاد گرفتن داشته باشه.
یه نکتهی حاشیهای هم اینکه، روستایی که داستان سریال در اون میگذره، «هُکایدو» نام داره که تو منطقهی «فورانو» هستش. اگه اشتباه نکنم تو انیمیشن فوتبالیستها هم یه تیم به اسم «فورانو» وجود داشت که همیشه در شرح سختیهایی که کشیدن میگفتن «ما تو برف و سرما تمرین کردیم». به نظر میاد که راست میگفتن! چون تو سریال «از سرزمین شمالی» هم زمستونهای خیلی سخت و طولانیای تو منطقهی «فورانو» برقرار بود.