یکی از موضوعاتی که در سالهای اخیر خیلی در موردش میشنوم، بحث نحوهی تربیت فرزندان توسط پدر و مادر هستش. اکثرا گفته میشه که والدین نباید بچهها رو مجبور به طی کردن مسیری کنن که از نظر خودشون درسته، یا سعی کنن آرزوهایی رو که خودشون بهش نرسیدن توسط بچههاشون براشون برآورده بشه.
استدلال میکنن که شاید بچهها که بزرگ شدن از مسیری که والدین براشون تعیین کردن خوششون نیاد یا اصلا استعداد بچهها تو زمینههای دیگهای بیشتر باشه. همیشه هم افرادی هستن که میگن مثلا علاقهمند به موسیقی بودن، ولی به اصرار بزرگترها رفتن رشتهی ریاضی و اونجا هم چون علاقه نداشتن نتونستن تو کنکور به نتیجهی خوبی برسن، یا حتی به فرض به نتیجه هم رسیدن و مثلا پزشک شدن، ولی همچنان در حسرت علاقه به نقاشی هستن.
ولی واقعا چقدر احتمال داره که یه بچهی ۶-۷ ساله یا حتی ۱۲-۱۳ ساله نسبت به والدین ۳۵-۴۰ سالهاش بتونه تصمیمات بهتری برای خودش و زندگیش بگیره؟ بله، پدر و مادرها هم خیلی وقتها اشتباه میکنن. حتی بدرستی گفته میشه که سرعت تغییرات در زندگی ما بقدری زیاد شده که ممکنه ۲۰ سال بعد فرزند من شغلی داشته باشه که من امروز اصلا نمیتونم تصوری ازش داشته باشم، همونطور که احتمالا ۳۰ سال پیش والدین من تصوری از شغل برنامهنویسی نداشتن. اما میشه به چندتا نکته هم توجه کرد.
تجربه
به نظر من یه مواردی جزو اصول کلی هستن و بعیده که تحت تاثیر شرایط زمانه قرار بگیرن، مثل تاثیر «محیط و افرادش» روی درک و فهم ما از زندگی و فرصتهایی که پیش روی ما قرار میگیره. به عنوان یه نمونه، معمولا یکی از انتقادات به بزرگترها اینه که «چرا اینقدر به بچهها فشار میارین که تو آزمون مدارس تیزهوشان قبول بشن» یا «چرا به قبول شدن تو دانشگاههای معتبر اصرار دارین». اون پدر و مادرهایی که هدفشون فقط چشم و همچشمی با همدیگه هستش رو میذاریم کنار که اصلا موضوع این نوشته نیستن. اما به نظر من اینکه کدوم مدرسه بریم و تو چه دانشگاهی تحصیل کنیم، بیشتر از تاثیر مستقیمش روی سطح تحصیلی ما، به طور غیرمستقیم روی ظرفیتهای ذهنی ما تاثیرگذار هستش.
من ممکنه تو یه مدرسهی معمولی شاگرد اول باشم و این به من القا کنه که میزان مطالعه و یا روش مطالعهام هیچ مشکلی نداره. درحالیکه احتمالا با همون میزان مطالعه تو یه مدرسهی سطح بالاتر تو ردههای متوسط قرار میگیرم. این میتونه باعث شه که توجه کنم که کجای مسیر رو دارم اشتباه میرم؟ آیا باید زمان بیشتری رو صرف مطالعه کنم یا اینکه روش مطالعه و منابعم درست نیست؟ همینطور تو یه دانشگاه معتبر، «احتمال» اینکه با اساتید و دانشجوهای فعالتر و با انگیزهتری مواجه بشم بیشتره. در نتیجه گزینهها و انتخابهای بیشتری خواهم داشت و دنیای بزرگتری رو پیش روی خودم خواهم دید.
به نظر من درک مواردی از این قبیل فقط وقتی امکانپذیره که خودت عملا تو زندگی باهاشون برخورد کرده باشی و این با گذر زمان و کسب تجربه به دست میاد. بنابراین فرزندی که این مراحل رو طی کرده، خیلی وقتها متوجه نمیشه که اگه به حال خودش رها شده بود تا راه سادهتر رو طی کنه، چقدر میتونست در جایگاه ذهنی و فکری متفاوتی قرار گرفته باشه.
همیشه فرصتش نیست
درسته که هیچوقت نباید از یادگیری دست کشید، اما با توجه به سرعت تغییرات در زندگیهای امروزی، اگه کسی نتونه از دوران نوجوانی و جوانیش به خوبی استفاده کنه، احتمالا خیلی براش سخت میشه که در سنین بالاتر به چیزی که میخواد برسه. چون وقتی وارد دوران کاری میشی علاوه بر زمانی که حضور تو محیط کار ازت میگیره، حتما یه زمانی هم باید صرف مطالعه و یادگیری تخصصهای لازم تو حوزهی کاریت کنی و مسلما فرصت کمتری برای کسب مهارتهایی که تازه متوجه شدی چقدر تو زندگی بهشون نیاز داری، مثل تسلط به یه زبان رایج بینالمللی، خواهی داشت.
احتمالا اون موقع با خودت میگی «ایکاش یکی سالها قبل این چیزا رو بهم گفته بود» یا شاید به پدر و مادر بگی «من بچه بودم نمیدونستم، شما که میدونستید چرا مجبورم نکردید؟». در حالیکه این روزها خیلی از بچههایی که حالا بزرگ شدن، به خاطر همچین آیندهنگریهایی از والدینشون ناراضی هستن و میگن «نذاشتین ما بچگی کنیم».
علائقی که فقط یه آرزو هستن
معمولا همهی ما دستاوردهای خوب رو دوست داریم. اینکه حداقل به یه ساز مسلط باشیم، تو شنا ماهر باشیم، خط خوبی داشته باشیم، زبانمون در سطح قابل قبولی باشه و مواردی مثل این. از طرفی احتمالا خیلی از ما دوستانی هم داریم که الان تحصیلات و شغل خوبی دارن، ولی بارها گفتن که «من از بچگی به نقاشی یا نویسندگی علاقه داشتم، ولی پدر و مادر اینقدر روی درس و قبولی تو دانشگاه اصرار کردن که این در من سرکوب شد». نمیشه انکار کرد که گاهی علایق و استعدادهای افراد نادیده گرفته میشه، اما دو نکته رو میشه اینجا بهش توجه کرد.
اول نقش مدارس در کشف استعدادهاست. اگه فضایی تو مدارس مهیا باشه که بچهها در طی سالهای طولانی حضور در مدرسه، امکان اجرای نقش در تئاترهای دانشآموزی رو داشته باشن، یا هر سال تو یه ورزش خودشون رو تست کنن، یا نواختن سازهای مختلف رو آموزش ببینن، اینقدر درس خوندن به عنوان عامل کور شدن استعدادها معرفی نمیشد و احتمالا دانشاموز هم در انتهای سالهای تحصیلش بالاخره میفهمید واقعا تو کدوم موارد استعداد و علاقه داره و در ادامه برای همون موارد بیشتر وقت میگذاشت.
نکتهی دوم درک تفاوت آرزو و رویا با علاقهی واقعی هستش. خیلی وقتا دلم میخواد به کسی که میگه «پدر و مادرم نذاشتن من نقاش بشم» بگم که قبول میکنم که فرصت کافی برای یه نقاش حرفهای شدن نداشتی. ولی چرا هیچ اثری از این علاقه رو تو هیچ جایی از زندگیت نمیشه دید؟ چقدر پیگیر حضور تو نمایشگاههای نقاشی هستی؟ چقدر در مورد سبکهای نقاشی اطلاعات داری؟ چندتا صفحهی نقاشی و طراحی رو تو اینستاگرام فالو کردی؟
من خودم تو یه مقطعی از نوجوانی علاقهی زیادی داشتم که فوتبالیست بشم. به دلایلی که یکیش هم مخالفت خانواده بود این اتفاق نیفتاد. ولی اون علاقه به فوتبال که سرجاش بود به هر حال. یعنی من تا سالها اکثر مسابقات و لیگهای فوتبال رو پیگیری میکردم و خودم هم چه تو دانشگاه و چه بعد از اون با جمعهای دوستانه فوتبال بازی میکردم، هر چند که میدونستم دیگه امکانش نیست یه فوتبالیست حرفهای بشم.