موقع دیدن قسمت نهم از فصل پنجم سریال «بهتره با ساول تماس بگیری»، که اینجا در موردش یه توضیحاتی دادم، دیالوگ جالبی بین «کیم» و «جیمی» برقرار شد:
ببین جیمی، میدونم که داری دروغ میگی:
و میدونم که تو بیابون اتفاق وحشتناکی افتاده:
اصرار نمیکنم و نمیخوام مجبورت کنم که بهم بگی چی شده:
فقط میخوام بدونی که من اینجام:
و میتونی بهم بگی. باشه؟
و هیچ قضاوتی در موردت نمیکنم:
این حرفای «کیم» در شرایطی هستش که از اول موافق کاری که «جیمی» میخواست بکنه نبود. ضمن اینکه اون کار «جیمی» باعث شد که «کیم» یه شب تا صبح رو با استرس بگذرونه.
به نظرم این معنای واقعی رفاقت و همراهی هستش: اینکه تو مشکلات و سختیها کنار طرف مقابلت باشی، نگی «بهت گفته بودم» یا نگی «چرا این کارو کردی». یا طرف رو تحت فشار نذاری که «حتما باید بهم بگی چی شده». این باعث میشه به جای اینکه خودت هم به بخشی از مشکل تبدیل بشی، حتی گاهی مهمترین بخش مشکل، کسی باشی که بشه روت حساب کرد برای روزهای سخت.
حتی اگه در طی پنج فصل سریال نگفته باشی «دوسِت دارم» یا «تا آخرش هستم» یا حرفهایی از این قبیل.