فردا روز تولدمه. چند سالیه که برخلاف گذشتههای دورتر، از گذشت سریع روزها و رسیدنِ دوبارهی سالروز تولدم چندان تعجب نمیکنم و نگران نمیشم. بله، به این هم عادت کردم. البته غیر از عادت، شاید دلیل دیگهای هم بشه براش در نظر گرفت.
بارها از افرادی که قبولشون دارم، خوندم و شنیدم و خودم هم معتقد بوده و هستم، که سن واقعی آدمها رو نباید بر اساس سال تولدشون تعیین کرد. بلکه توانایی اونها در تطبیق پیدا کردن با شرایط دوران و آمادگی ذهنشون در دریافت و تحلیل و پذیرش دادههای جدید، ملاک بهتری برای تعیین سن افراد هستش.
معتقدم آدم ۳۰ سالهای که سالهاست به دانستههاش چیز ارزشمندی اضافه نکرده، شایستگی بیشتری برای دریافت لقب مسن و سالخورده داره تا شخص ۵۰ سالهای که در جریان زندگیِ واقعی قرار داره، واقعیتها رو میبینه و دائم درک جدیدی از خودش و دنیا پیدا میکنه. کسی که اگه ۶ ماه بعد ببینیش، حرفهای تازهای برای گفتن داره و حرفهای امروزش رو دوباره تکرار نمیکنه.
بیشترین تلاشم در سالهای اخیر در همین راستا بوده و از نظر خودم موفقیتهایی هم داشتم. ولی این اواخر متوجه موضوعی شدم: من سالهای قبل آرزوهایی داشتم که مدتهاست دیگه بهشون فکر هم نمیکنم.
اون آرزوها حتی اگه خیلی دور از دسترس هم به نظر میرسیدن، به هر حال گوشهای از ذهنم رو به خودشون اختصاص داده بودن. آرزوهای پر زرق و برقی نبودن، اما گاهی که به طور «ناخودآگاه» قبل خواب یا موقع پیادهروی بهشون فکر میکردم، کمی شوق در وجودم ایجاد میکردن و انگیزهای میشدن برای ادامهی تلاشها.
تازگیها متوجه شدم که خیلی وقته به اون آرزوها فکر نکردم. حتی وقتی «با قصد قبلی» هم بهشون فکر میکنم هیچ حسی بهشون ندارم. نمیدونم چون بیشتر از هر زمان دیگهای دور از دسترس به نظر میرسن اینطور شده، یا این حس در من بوجود اومده که اونها هم ارزش خاصی ندارن. هنوز در این مورد به نتیجهای نرسیدم.
اما اینو کاملا متوجه شدم که تلاش کردن بدون اینکه رویا و آرزویی داشته باشی، خیلی مکانیکی، خشک و بیروحه و با اینکه ذهن آدم رو فعال و پویا نگه میداره، اما از طرف دیگه باعث فرسودگی روح و روان آدم میشه.
من برای زنده بودن، جستجوی تازه میخواهم
خالیام از عشق و خاموشم، های و هوی تازه میخواهم
خانهام گلخانهی یاس است، رنگ و بوی تازه میخواهد
ای خدا، ای خدا، بی آرزو موندم، آرزوی تازه میخواهم
عشق تازه، حرف تازه، قصهی تازه کجاست
راه دور خانهی تو، در کجای قصههاست
تا کجا باید سفر کرد، تا کجا باید دوید
از کجا باید گذر کرد، تا به شهر تو رسید
اردلان سرفراز